شب یلدا

 

شب یَلدا یا شب چلّه، بلندترین شب سال در نیم­کرۀ شمالی زمین است. این شب به زمان بین غروب آفتاب از 30 آذر (آخرین روزپاییز) تا طلوع آفتاب در اول ماه دی(نخستین روز زمستان) اطلاق می‌شود. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام شب یلدا را جشن می‌گیرند.

این شب در نیم­کرۀ شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن زمان به بعد طول روز بیشتر و طول شب کوتاه‌تر می‌شود.

«یلدا» واژه‌ای است به معنای «تولد» برگرفته از زبان سریانی که از شاخه‌های متداول زبان « آرامی» است. زبان «آرامی» یکی از زبان‌های رایج در منطقۀ خاورمیانه بوده‌است. برخی بر این عقیده‌اند که این واژه در زمان ساسانیان که الفبا از راست به چپ نوشته می‌شده، وارد زبان پارسی شده است.

واژۀ «یلدا» به معنای «زایش زاد روز» و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال دی (به معنای روز) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود.

پیشینهٔ جشن یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود یک سنت باستانی است. مردم روزگاران دور که کشاورزی، بنیان زندگی آنان را تشکیل می‌داد و در طول سال با سپری شدن فصل‌ها و تضادهای طبیعی خو گرفته بودند، بر اثر تجربه و گذشت زمان توانستند کارها و فعالیت‌های خود را با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت و حرکت و قرار ستارگان تنظیم کنند.آنان ملاحظه می‌کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می‌شود و در نتیجه در آن روزها از روشنی و نور خورشید بیشتر می‌توانستند استفاده کنند. این اعتقاد پدید آمد که نور و روشنایی و تابش خورشید  نماد نیک و موافق بوده و با تاریکی و ظلمت شب در نبرد و کشمکش است. مردم دوران باستان از جمله اقوام آریایی، از هند و ایرانی- هند و اروپایی، دریافتند که کوتاه‌ترین روز و بلند­ترین شب سال، آخرین روز پاییز و شب اول زمستان است و بلافاصله پس از آن روزها به تدریج بلندتر و شب‌ها کوتاهتر می‌شوند، از همین رو آن را شب زایش خورشید نامیده و آن را آغاز سال قرار دادند. بدین‌سان در دوران کهن فرهنگ اوستایی، سال با فصل سرد شروع می‌شد و در اوستا، واژۀ Sareda, Saredha «سَرِدَ» یا «سَرِذَ» که مفهوم «سال» را افاده می‌کند، خود به معنای «سرد» است و این به معنی بشارت پیروزی اهورامزدا بر اهریمن و روشنی بر تاریکی است. در آثارالباقیه ابوریحان بیرونی، ص ۲۵۵، از روز اول دی ماه، با عنوان «خور» نیز یاد شده‌است و در قانون مسعودی نسخۀ موزۀ بریتانیا در لندن، «خُره روز» ثبت شده، اگرچه در برخی منابع دیگر «خرم روز» نامیده شده‌ است. در برهان قاطع ذیل واژۀ «یلدا» چنین آمده‌ است:

«یلدا شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جَدی و آخر قوس باشد و آن درازترین شب‌هاست در تمام سال و در آن شب و یا نزدیک به آن شب، آفتاب به برج جدی تحویل می‌کند و گویند آن شب به غایت شوم و نامبارک می‌باشد و بعضی گفته‌اند شب یلدا یازدهم جدی است.»

تاریکی نمایندۀ اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوۀ تازۀ فصل که نگهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفرۀ شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد. در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فرآورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند «میزد» نیز نهاده می‌شد.

ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باز زاییده‌ شدن خورشید می‌نشستند. برخی در   مهرآبه­ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شب‌هنگام دعایی به نام «نی ید» را می‌خوانند که دعای شکرانۀ نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند). خور روز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود در این روز همگان از جمله پادشاه لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری را نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. در این روز جنگ کردن و خونریزی حتی کشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود این موضوع را نیروهای متخاصم با ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی به طور موقت متوقف می‌شد و بسیار دیده شده که همین قطع موقت جنگ به صلح طولانی و صفا تبدیل می­شده‌ است. در این روز بیشتر از این رو دست از کار می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی شوند که آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان به سرو به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خور روز در  برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌بستند که تا سال بعد یک  سرو دیگر بکارند.

امروزه محققان معتقدند که مسیحیت چارچوب اصلی خود را که به این دین پایداری و شکل بخشیده به مذاهب پیش از مسیحیت روم باستان از جمله میتراییسم مدیون است و برای نمونه تقویم کلیساها، بسیاری از بقایای مراسم و جشن­های پیش از مسیحیت مخصوصاً کریسمس را در خود نگاه داشته‌ است و کریسمس به عنوان آمیزه‌ای از جشن‌های ساتورنالیا و زایش میترا در روم باستان در زمان قرن چهارم میلادی با رسمی شدن آیین مسیحیت و به فرمان کنستانتین به عنوان زاد روز رسمی مسیح در نظر گرفته شد. هنگام توسعهٔ آیین‌های رازآمیز در اروپا و سرزمین‌های تحت فرمانروایی  امپراتوری روم و پیش از پذیرفتن آیین مسیحیت، رومیان هر ساله در روز ۱۷ دسامبر در جشنی به نام ساتورنالیا به سیارۀ کیوان (ساترن)، ایزد باستانی زراعت، احترام می‌نهادند. این جشن تا هفت روز ادامه می‌یافت و انقلاب زمستانی را شامل می‌شد. از آنجا که رومیان از گاه­شماری یونانی در محاسبات خود استفاده می‌کردند روز انقلاب زمستانی به جای ۲۱ یا ۲۲ دسامبر حدوداً در ۲۵ دسامبر واقع می‌شد. هنگام عید ساتورنالیا، رومی‌ها اقدام به برپاداشتن جشن و سرور، به تعویق انداختن کسب و کار و منازعات، هدیه دادن به همدیگر و آزادکردن موقتی برده‌ها می‌نمودند. همچنین آیین رازآمیز میتراییسم، بر پایۀ پرستش ایزد باستان ایران­زمین، میترا در سرزمین‌های تحت فرمانروایی روم باستان اشاعۀ زیادی یافته بود و بسیاری از رومیان رویداد بلندتر شدن روزها به دنبال انقلاب زمستانی را با شرکت کردن در مراسمی به منظور بزرگداشت میترا جشن می‌گرفتند. این جشن­ها و سایر مناسک تا روز اول ژانویه ادامه می‌یافت که رومیان آن را روز ماه و سال جدید می‌دانستند. پس از استیلای مسیحیت در اروپا آداب و رسوم آیین مهر که در زندگی مردم و به‌خصوص در میان رومیان نفوذ کرده بود هم‌چنان باقی ماند و با آمدن دین جدید رنگ نباخت. کلیسای کاتولیک روم روز ۲۵ دسامبر را به عنوان زاد روز مسیح برگزید تا به مراسم پگانسم در آن زمان معنا و مفهوم مسیحی بخشد. برای نمونه، کلیسا جشن زاد روز میترا خدای نور و روشنایی را با جشن بزرگداشت زاد روز عیسی که عهد جدید او را نور و روشنی جهان می‌نامد، جایگزین نمود تا از درآمیختن این دو مناسبت، نفوذ بیشتری بر زندگی مردم داشته باشد و بزرگ‌ترین جشن آیین مهر را در خود حل کنند. در حدود ۴۰۰۰ سال پیش در مصر باستان جشن «باززاییده‌ شدن خورشید»، مصادف با شب چله، برگزار می‌شده‌ است. مصریان در این هنگام از سال به مدت ۱۲ روز، به نشانهٔ ۱۲ ماه سال خورشیدی، به جشن و پای‌کوبی می‌پرداختند و پیروزی نور بر تاریکی را گرامی می‌داشتند. همچنین از ۱۲ برگ نخل برای تزیین مکان برگزاری جشن استفاده می‌کردند که نشانهۀ پایان سال و آغاز سال نو بوده‌ است.

در یونان قدیم نیز اولین روز زمستان روز بزرگ‌داشت خداوند خورشید بوده‌ است و آن را خورشید شکست ناپذیر، ناتالیس انویکتوس، می‌نامیدند که از ریشهٔ کلمهٔ ناتال برگرفته شده‌است و معنی آن، میلاد و تولد است. ریشه‌های یلدا در جشن دیگر مرسوم در یونان نیز باقی مانده‌است از مهم‌ترین این جشن‌ها می‌توان به جشن ساتورن اشاره کرد.

یهودیان نیز در این شب جشنی با نام «ایلانوت» (جشن درخت) برگزار می‌کنند و با روشن‌کردن شمع به نیایش می‌پردازند.

آشوریان نیز در شب یلدا آجیل مشکل‌گشا می‌خورند و تا پاسی از شب را به شب­نشینی و بگو بخند می‌گذرانند و در خانواده‌های تحصیل کرده آشوری تفأل با دیوان حافظ نیز رواج دارد.

نخستین روز زمستان در نزد خرم­دینانی که پیرو مزدک هستند نیز سخت گرامی و بزرگ دانسته می‌شود و از آن با نام «خرم روز» (خره روز) یاد می‌گردد و آیین‌هایی ویژه در آن روز برگذار می‌شود. این مراسم و نیز سالشماری آغاز زمستان هنوز در میان برخی اقوام دیده می‌شود که نمونه آن تقویم محلی پامیر و بدخشان (در شمال افغانستان و جنوب تاجیکستان) است.

ایرانیان نزدیک به چند هزار سال است که شب یلدا آخرین شب پاییز را که درازترین و تاریکترین شب در طول سال است تا سپیده دم بیدار می‌مانند و در کنار یکدیگر خود را سرگرم می‌دارند تا اندوه غیبت خورشید و تاریکی و سردی روحیهٔ آنان را تضعیف نکند و با به روشنایی گراییدن آسمان به رخت خواب روند و لختی بیاسایند.

در آیین کهن، بنابر یک سنت دیرینۀ آیین مهر شاهان ایرانی در روز اول دی‌ماه تاج و تخت شاهی را بر زمین می‌گذاشتند و با جامه‌ای سپید به صحرا می‌رفتند و بر فرشی سپید می‌نشستند. دربان‌ها و نگهبانان کاخ شاهی و همهٔ برده‌ها و خدمت‌کاران در سطح شهر آزاد شده و به‌سان دیگران زندگی می‌کردند. رئیس و مرئوس، پادشاه و مردم عادی همگی یکسان بودند. البته درستی این امر تأیید نشده و شاید افسانه‌ای بیش نباشد. ایرانیان در این شب باقی‌ماندۀ میوه‌هایی را که انبار کرده بودند به همراه خشکبار و تنقلات می‌خوردند و دور هم گرد هیزم افروخته می‌نشستند تا سپیده دم بشارت روشنایی دهد زیرا به زعم آنان در این شب تاریکی و سیاهی در اوج خود است. جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شب‌نشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار می‌شود. متل­گویی که نوعی شعرخوانی و داستان‌خوانی است در قدیم اجرا می‌شده‌ است به این صورت که خانواده‌ها در این شب گرد می‌آمدند و پیرترها برای همه قصه تعریف می‌کردند. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند، این میوه‌ها که اغلب دانه‌های زیادی دارند، نوعی جادوی سرایتی محسوب می‌شوند که انسان‌ها با توسل به برکت‌خیزی و پردانه بودن آنها، خودشان را نیز مانند آنها برکت‌آور می‌کنند و نیروی باروی را در خویش افزایش می‌دهند و همچنین انار و هندوانه با رنگ سرخشان نمایندگانی از خورشید در شب به‌شمار می‌روند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن، آینده­گویی می‌کنند.

منابع

  •  معین - امیرکبیر تهران ۱۳۶۲
  • دکتر عباس احمدی، مقالهٔ یلدا و جادو
  • مجله آفتاب، شمارهٔ پنجم، سال اول
  • وب‌گاه چراغ‌های رابطه
  • مهر، فرهنگ. دیدی نو از دینی کهن.
  • رضی، هاشم. گاهشماری و جشن‌های ایران باستان جلد چهارم فرهنگ

 

 

 

 

 

جلسۀ نقد دکتر پاینده از فیلم جدایی نادر از سیمین در دانشگاه علامه برگزار گردید

 

دیروز دوشنبه 21 آذر ماه در سالن عضدی دانشکدۀ زبان­های خارجی دانشگاه علامه، دکتر پاینده به نقد و تحلیل فیلم سینمایی جدایی نادر از سیمین به کارگردانی اصغر فرهادی با تکیه بر نظریۀ واکنش خواننده پرداختند. در این جلسه ابتدا فیلم جدایی نادر از سیمین به نمایش درآمد سپس دکتر پاینده سخنرانی کردند.

 به نظر دکتر پاینده پرسش اصلی که با دیدن این فیلم در ذهن ما شکل می­گیرد این است که چرا انسان­ها تا به این حد تحت تأثیر قرار می­گیرند و به هیجان می­آیند؟ وی در ادامه به این پرسش چنین پاسخ داد:

فیلم­هایی از قبیل فیلم جدایی نادر از سیمین یک تم یا درون­مایه ندارد و دایرۀ معنایی فیلم بسیار گسترده و شامل شونده است و مضامین مختلفی را دربر می­گیرد اما مجموعۀ وقایع فیلم وظیفۀ مشترکی دارد که ارتباط این مضامین را با یکدیگر ممکن می­سازد.به عبارت دیگر فیلم جدایی نادر از سیمین یک موضوع دارد اما چندین درون­مایه را دنبال می­کند.

موضوع اصلی این فیلم زندگی طبقۀ متوسط جامعۀ ما و مشکلات و مسائل پیرامونی آن است که این مسأله ما را بر آن می­دارد تا از خود بپرسیم چرا نام این فیلم جدایی نادر از سیمین است؟

در نقد خواننده محور، مهم­ترین مسأله­ای که به چشم می­خورد مسألۀ ناحقیقت است. در این فیلم تمام شخصیت­ها مدام در حال مبادلۀ ناحقیقت هستند به این معنا که منفعتی در کلام گوینده است که حقیقت را کتمان می­کند و آن را به میل خود پیش می­برد. به عنوان مثال:

1- راضیه ( زن خدمتکار)، پرستاری از یک مرد را از همسرش پنهان کرده است. چون فکر می­کند شاید این کار با ارزش­های معنویش تناقض دارد.

2- نادر هم باوجود این که از مخالفت همسر راضیه با کار کردن او در خانه­اش آگاه است اما با او قرار می­گذارد تا این موضوع پنهان بماند زمانی هم که با شوهر راضیه صحبت می­کند این موضوع را پنهان می­کند.

3- زمانی که شوهر راضیه بی­خبر از کار کردن همسرش در خانۀ نادر برای کار در خانۀ او می­آید نادر در جواب سؤال خانواده تشریف ندارند؟ جوابی مبهم می­دهد: « نه، من فعلاً مجردم. »

و این نشان می­دهد که ما به شدت در کلام­های روزمره جایی که منافع­مان ایجاب کند چه­قدر حقیقت را مخفی می­کنیم و به ناحقیقت روی می­آوریم.

4- خواهر­شوهر راضیه هم حقیقت را از برادرش پنهان نگه می­دارد در صورتی که واسطۀ کار کردن راضیه همین خواهر­شوهر بوده است.

5- راضیه هم دروغ می­گوید که نادر او را به زمین زده و باعث ازدست دادن بچه­اش شده است چون در پایان داستان می­فهمیم که او با ماشین تصادف کرده است. او مدعی است که نادر صحبت­هایش را با معلم سرخانه شنیده که درمورد پزشک زنان صحبت می­کرده و بنابر­این نادر می­دانسته که او باردار است درحالی که این ناحقیقت است.

6- معلم سرخانه- خانم قهرایی – در مدرسه به قرآن قسم می­خورد که هنگام گفتگوی او با راضیه نادر در آشپز­خانه بوده و از این گفتگو خبر نداشته است و بعد در اتاق بازپرس همین را شهادت می­دهد اما بعد بدون اطلاع نادر شهادتش را پس می­گیرد.

7- نادر در دادگاه می­گوید از بارداری راضیه خبر نداشته و آن را از ترمه شنیده است درحالی که ما بعد، از گفتگو­ها خلاف آن را می­فهمیم.

8- حتی وقتی راضیه با سیمین ملاقات می­کند و به او می­گوید که بچه­اش را بر­اثر تصادف از دست داده است از سیمین می­خواهد تا این حقیقت از شوهرش مخفی بماند و ...

در این فیلم حدود بیست مورد از این مصادیق را می­توان پیدا کرد اما این لایه­های پنهانی هیچ چیزی راجع­به Personality این شخصیت­ها به ما نمی­گوید. موارد متعددی که ما از پنهان کردن حقیقت یا کتمان آن یا تبادل آن در فیلم می­بینیم هر­گونه داوری درمورد شخصیت­ها و انگیزه­های­شان را ناممکن می­کند- خواه انگیزه­های خودآگاه و خواه انگیزه­های ناخودآگاه- درواقع هرجا که ما به بی­گناهی نادر رآی می­دهیم در مقطع دیگری او را مقصر می­دانیم. یا می­بینیم راضیه زنی پای­بند به دین و فداکار است اما بعد می­بینیم که آدمی دروغ­گو و آب­زیر­کاه از آب درآمد. در واقع راضیه مصداق تمام این رفتار­های زیگزاکی است که هم­دلی تماشاگر را در مقطعی از فیلم برمی­انگیزد و گاهی اصلاً شایستۀ هم­دلی به نظر نمی­رسد. مثلاً راضیه از تهمت دزدی که به او زده می­شود خیلی برآشفته می­شود و مصرانه می­کوشد تا حرفش را ثابت کند و می­گوید:« من کاری به این چیزا ندارم فقط می­خوام ثابت کنم از خونۀ تو پول ندزدیدم.» و مصرانه می­کوشد برائت خود را ثابت کند یا تلفن می­زند به مرکز پاسخ­گویی به مسائل شرعی و می­پرسد: « درسته که یک زن پرستار از یک مرد سالخوردۀ هفتاد هشتاد سالۀ بیمار که هوش و هواس درست و حسابی هم ندارد پرستاری کنه؟ و بعد می­گوید: « من از اینجا می­رم ولی لااقل اجازه بدین شوهرم بیاد به جای من کار کنه.» تمام این­ها به هم­دلی برمی­گردد اما وقتی در انتهای داستان می­فهمیم که همین راضیه موضوع تصادفش را از همه حتی شوهرش پنهان نگه داشته و نادر را مقصر جلوه داده است دیگر سمپاتی بیننده را از دست می­دهد و بیننده از او فاصله می­گیرد.

حجت هم همین­طور او مردی زحمتکش و قربانی بی­عدالتی در جامعه به­نظر می­آید. خودش می­گوید:« من قبلاً توی دادگاه­ها رفتم... سرمو کلاه گذاشتن... پولمو خوردن... آخر سر هم رأی به نفع صاحب کارم دادن... .» اما همین آدم حق­جو به مدرسۀ ترمه می­رود، معلم­ها را تهدید می­کند و می­گوید: « من از اینجا بیرون نمی­رم. » و وقتی هم که بیرونش می­کنند خطاب به معلم ترمه می­گوید: « بالأخره تو که از اینجا بیرون می­یای!» یعنی من بیرون انتقامم را از تو می­گیرم! و وقتی در جلسۀ مصالحه می­فهمد نادر کاملاً بی­گناه است در خفا شیشۀ ماشین او را می­شکند که در واقع این انتقام­خواهی از نادر نیست بلکه انتقام­خواهی از زنش راضیه است. حتی نادر هم در این فیلم کاملاً سفید نیست. درواقع ما هیچ شخصیت سفیدی در این فیلم نداریم. شخصیت­ها نه سفید و نه سیاه اند در بهترین حالت خاکستری اند که نادر نمونۀ آن است و تماشاگر در مواجهه با این شخصیت­ها خیلی در نوسان است مانند یک آونگ مدام به آنها نزدیک و از آنها دور می­شود و این به این دلیل است که فیلم به نحوی ساخته شده است که هم به تماشاگر جایگاه قاضی را می­دهد و هم این جایگاه را از او می­گیرد. مثلاً در سکانس آغازین فیلم که نادر و سیمین جلوی قاضی نشسته­اند و هرکدام دلایل­شان را برای طلاق می­گویند ما قاضی را نمی­بینیم و درواقع قاضی خود ما هستیم و به این ترتیب تمهیدات سینمایی امکاناتی برای ما ایجاد کرده که ناخودآگاهانه در این جایگاه قرار بگیریم.

نکتۀ اصلی این است که قضاوت کاری نیست که ما باید دربارۀ این فیلم و دیگر فیلم­ها انجام دهیم و در هیچ نقدی هم نباید قضاوت کرد. اصلاً کار خواننده این نیست که حق به کسی بدهد. نقد ادبی چیز دیگری را می­خواهد برجسته کند نه داوری دربارۀ شخصیت. مسألۀ اصلی در نقد ادبی برخلاف کاری که اصحاب قضا می­کنند پرداختن به جنبه­های عینی واقعیت نیست بلکه ما در این فیلم می­خواهیم بپرسیم حقیقتاً کدام جنبه­های فردی، زنی را که تا به این حد مقید به مسائل شرعی است و همیشه تلفن مرکز پاسخگویی به سؤالات شرعی را در کیفش حمل می­کند به جایی سوق می­دهد که برای منافعش ناحقیقت را رواج می­دهد. پس کار ما پرداختن به حقیقت نیست کار ما پرداختن به هنر است و ابزار هنر هم صناعت است. هنرمند خواه شاعر باشد خواه کارگردان تئاتر با زبانی صنایی خطاب به مصرف کنندۀ هنر صحبت می­کند که Paradox یکی از آنها است. چندین Paradox می­توان در این فیلم پیدا کرد مثلاً گفتار و رفتار شخصیت­های این فیلم پر از تناقض است که این Paradox در صحنۀ قسم خوردن راضیه خود را به بارز­ترین شکل نشان می­دهد که در اینجا هم فیلم ما را با یک پرسش بزرگ روبه­رو می­کند: آیا پایبندی به اخلاق به دلیل هراس ارزشمند است؟ یا شخص از سر اختیار به اخلاق وفادار مانده است.به عبارت دیگر گرچه راضیه قسم دروغ را نخورد، آیا او آدم اخلاق­مندی است؟

این Paradox ها در انتهای داستان جای خود را به  Irony دومین صناعت ادبی به­کار رفته در فیلم می­دهد: وقتی راضیه با شوهر و خواهر شوهرش صحبت می­کند حقیقتی که تا آن زمان مخفی کرده بوده است آشکار می­شود اما  Ironyفیلم در این است که حجتی که این­قدر حق خواهی می­کند وقتی می­فهمد نادر بی­گناه است میگوید:« ولش کنین خودش خواسته پونزده میلیون و بده. بریم چک و بگیریم. »

نمونۀ دیگر رفتارIrony  در این فیلم رفتار معلم ترمه است که جایگاه اجتماعی­ا­ش با رفتاری که انجام می­دهد کاملاً Irony است.

در این فیلم از چندین صنعت ادبی دیگر هم استفاده شده است. بخش­هایی از آن سمبولیک است.. در جا­هایی از مجاز مرسل استفاده شده و جای دیگر از جناس .

این فیلم بسیار پیچیده است. بخشی از این پیچیدگی را باید در ذهنیت شخصیت­هایی جستجو کنیم که جانب حقیقت را می­گیرند اما حقیقت را نه برای دفاع از حق بلکه برای پشتیبانی از خودی انجام می­دهند. در جایی که معلم ترمه برای شهادت دادن از سیمین می­­پرسد: « خوب اگه یه چیزی پرسیدند که به ضرر شوهر­تون بود... » به عبارت دیگر معلم ترمه می­خواهد از قبل هماهنگ کند که باید در دادگاه چه بگوید.

فیلم از این صحنه­ها باز هم به دست ما می­دهد.

شخصیت نادر در این فیلم کاملاً سیاه نیست که آن، در تقابل دو صحنه در دادگاه به چشم می­خورد. راضیه و حجت در دادگاه زمانی که برای نادر وثیقه تعیین می­کنند کاملاً بی­تفاوت اند اما در مقابل زمانی که حجت به علت پرخاش­گری به بازداشت محکوم می­شود نادر نمی­تواند بی­اعتنا باشد و برای به زندان نیفتادن شاکیش پا­درمیانی می­کند. مقایسۀ این دو رفتار خیلی چیز­ها را درمورد فیلم به ما می­گوید و بخشی از پیچیدگی آن را برای ما روشن می­کند.

تفاوت نادر با دیگر شخصیت­ها را همچنین در صحنه­ای که افسر برای تحقیقات محلی به خانه­اش آمده و کتاب سمیه - دختر راضیه - در خانۀ او جامانده است می­بینیم. وقتی کتاب را به سمیه می­دهد به او می­گوید: « عمو من با مامان و بابات دعوا میکنم تو ناراحت نشیا برو مواضب پله­ها هم باش..»  موضوع دیگری که پایبندی نادر را به معیار­های انسانی نشان می­دهد در صحنه­ای است که او شکایت متقابل کرده و گفته است پدرش زمانی که تنها مانده آسیب دیده است. در این قسمت، فیلم سکوت می­کند. مفهوم سکوت در اینجا خیلی مهم است. نادر ناگهان مردد می­شود و به چیزی فکر می­کند بعد دکمه­های پدرش را که از بالا باز کرده بود دوباره از پایین به بالا می­بندد و ما را هم متعجب می­کند.

نقد ادبی برای پی بردن به هزارتوی پیچیدۀ روانی آدم­ها است و این فیلم بخشی از آن را با کودکان به ما نشان می­دهد.  کودکان قربانی کین­خواهی و بد­خواهی بزرگ­سالان هستند و کاری که این فیلم می­کند مراوده از راه چشم است. نگاه خیرۀ سمیه و ترمه بار­ها در فیلم با تکنیک Close up به ما نشان داده می­شود. نگاه یکی بهت از ویرانگری این آدم­های بزرگ­سال و دیگری حیرت از ناحقیقت است. پدر یکی عصبی است و حیرتش هراس از کتک خوردن مادر توسط پدر را نشان می­دهد و حیرت دیگری هم نشان می­دهد حالا باید با این حقیقت روبه­رو شود که پدری را که تا­به حال آدمی پایبند می­دانست هم می­تواند منافع خود را پیش ببرد. اوج سکوت این دو بچه  و نمونه­ای از تکنیک مراوده از طریق سکوت را در صحنۀ مصالحه می­بینیم. نما­ها عموماً نزدیک و تقریباً از روبه­رو گرفته شده است . انگار که تمام احساس سمیه و ترمه به ما منتقل می­شود درحالی که این­دو بچه دارند به هم نگاه می­کنند که یک ساعت پیش داشتند باهم بازی می­کردند. گفتگو از راه سکوت یک جای دیگر هم در فیلم دیده می­شود و آن زمانی است که در صحنۀ مصالحه همه از خانه بیرون می­آیند و ما در اینجا فقط شخصیت­ها را می­بینیم و از خود­مان می­پرسیم: به چه نگاه می­کنند؟ ولی بعد که از بیرونی به درونی کات می­شود  می­بینیم که شیشۀ ماشین شکسته است و این به معنای این است که حجت شیشه را شکسته است و در حقیقت این انتقامی است که می­خواسته از همسرش بگیرد که چرا حاضر نشده است پول را بگیرد. این رمز و راز ادبیات و هنر به­طور کلی است: فیلم بیان نمی­کند ولی می­گوید. در سکانس اول فیلم پیانویی را می­بینیم که به سختی از خانه بیرون می­رود.پیانو سمبولی از خوش­ترین لحظات زندگی نادر و سیمین است. پیانو مجاز مرسل جزء به کل برای موسیقی است که شادی را به ذهن متبادر می­کند اما دریغ که حالا باید بیرون برود. این سخت بیرون رفتن پیانو سمبولی است از وضعیت دشواری که نادر و سیمین در آن گرفتار شده­اند. صحنۀ سمبولیک دیگر فیلم زمانی است که سیمین پول باربر­ها را می­دهد و می­رود چمدانش راببندد. در اینجا هم چمدان به­سختی بسته می­شود.

به غیر از سمبول، اشاره­ای شد به مجاز مرسل که یکی از نمونه­های آن را در همان صحنۀ اول فیلم می­بینیم که دوربین داخل دستگاه زیراکس است. در ظاهر ما با بروکراسی اداری روبه­رو هستیم. شناسنامه­هایی می­آیند، اسم­هایی نوشته میشود و نور می­آید و می­رود. در این صحنه شناسنامه­ها مجاز مرسل برای هویت­اند. این فیلم به نادر و سیمین نمی­پردازد به جامعه­ای که ناحقیقت درآن تبادل می­شود می­پردازد و این درست در ابتدای فیلم شیپوری است که اعلام می­کند من می­خواهم به یک موضوع فرهنگی بزرگ بپردازم که دوربینی که داخل دستگاه زیراکس قرار گرفته است این بار معنایی را تشدید می­کند.

از سکوت گفتیم و حالا به آخرین بخش و مهم­ترین بخش این نقد رسیدیم. سکوتی تلخ در پایان داستان جایی که هیچ چیزی برای گفتن باقی نمانده  گرچه همچنان همه چیز مبهم است. آیا سیمین و نادر طلاق می­گیرند؟ ترمه می­خواهد با کدام­یک بماند؟ تلخ­ترین پرسشی  که ترمه با آن مواجه می­شود همین پرسش است که مانند اغلب فیلم­های هنرمندانه این فیلم هم بدون اینکه جوابی بدهد تمام می­شود. این فیلم بسیار هنرمندانه است که نمود آن را در ساختار دورانی­اش می­بینیم که با دادگاه شروع می­شود و با دادگاه هم به پایان می­رسد. انگار کارگردان می­خواهد بگوید: « از سالن سینما که بیرون می­ری فراموش نکن ناحقیقت هست و تو هم با اون مواجهی.  تو هم باید تثمیم بگیریی. جانب حقیقت و یا ناحقیقت را بگیری » درخواست قاضی برای بیرون رفتن نادر و سیمین این توقع را در بیننده به وجود می­آورد که قرار است پاسخی هم بشنود اما فیلم این پاسخ را از ما دریغ می­کند تا باز هم یادآوری کند مسأله اصلی ً این جدایی نیست. مسأله این نیست که ترنه با کدام بماند با هرکدام که بماند عذاب کشیده است. مسأله پرسش اخلاقی است که فیلم ما را با آن مواجه می­کند: در ستیز بین حق و ناحق باید طرف چه کسی را گرفت؟ پس چیز دیگری برای گفتن باقی نمانده به­جز حزنی که با پیانو نوازی هنرمندانۀ ستار اورکی در انتهای فیلم شنیده می­شود که این تکنوازی به همراه چند ساز زهی که بعد به آن ملحق می­شود تفکر هر بیننده­ای را که از سینما بیرون می­آید برمی­انگیزد که این همان رسالتی است که آثار ماندگار سینمایی درپی دستیابی به آن هستند و در نهایت پرسشی که همۀ ما با آن روبه­رو هستیم این است که در موقعیت­هایی که همۀ ما با حقیقت و ناحقیقت روبه­رو می­شویم کدام را انتخاب می­کنیم؟

 

مردی که یک پا ندارد

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش ،یعنی تماشا ندارد

 

رخساره می تابم ازاو امّا به چشمم   نشسته

بس نوجوان است وشاید از بیست بالا ندارد

 

بادا که چون من مباداچل سال رنجش،پس از این

خود گر چه رنج است بودن، بادا مبادا ندارد

 

با پای چالاک پیما دیدی چه دشوار رفتم

تا چون رود اوکه پایی چالاک پیما ندارد؟

 

تق تق کنان چوب دستش روی زمین می نهد مُهر

با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

 

لبخند مهرم به چشمش خاری شد ودشنه ای شد

این خوی گر با درشتی ،نرمی تمنّا ندارد

 

بر چهره ی سرد وخشکش پیدا خطوط ملال است

یعنی که با کاهش تن ،جانی شکیبا ندارد

 

 

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

 

رو می کنم به او باز،تا گفت وگویی کنم ساز

رفته است وخالی است جایش مردی که یک پاندارد

                                                                                

                                                                                              ( سیمین بهبهانی )

 

فرهنگ پوشش در منظومۀ ویس و رامین

مقدمه

منظومۀ ویس و رامین در اصل به زبان پهلوی بوده است و از داستان­های روزگار اشکانیان محسوب می­گردد. فخرالدین اسعد گرگانی ظاهراً آشنا به خط و زبان پهلوی بوده و در میان سال­های 432-446هـ.ق آن را از روی اصل پهلوی در بحر هزج مسدس مقصور یا محذوف به نظم کشیده است.

بنابر گفته­های فخرالدین اسعد، او در هنگام سرایش ویس و رامین جوان بوده است و این منظومه را به سه تن از بزرگان زمان خود –سلطان ابوطالب طغرل بک،عمیدالملک کندری، خواجه ابوالفتح مظفر- تقدیم کرده و در اثر خود از آنان نام برده است.

با وجود اینکه مثنوی ویس و رامین از منظومه­های زیبای عاشقانۀ ادب پارسی است و در هر مجالی در کنار منظومه­های عاشقانۀ دیگر -اگرچه اندک- به آن پرداخته شده اما مبحث پوشش که از موارد قابل تأمل در این مثنوی است نادیده گرفته شده است.

در این اثر کوشش بر آن است تا انواع پوشش در منظومۀ ویس و رامین سرودۀ فخرالدین اسعد گرگانی  بررسی شود  و از آنجا که علاوه بر البسه، زینت­ها و پاپوش­ها نیز از ملزومات پوشش محسوب می­شوند به فراخور وضعیت،  بخشی هم به آنها اختصاص یافته است تا آن را به فرهنگ پوشش در منظومۀ ویس و رامین بدل نماید. عناوین بررسی شده که شواهد شعری آن در اینجا ذیل هر مبحث آورده شده است؛ به این شرح می­باشد:

-پوشش­های زنان.

- پوشش­های مردان.

- پوشش­های مشترک.  

- پوشش­های نبرد.  

- پارچه­های مورد استفاده.

- زینت­­های زنان.

ذیل هر مبحث تمامی شواهد شعری ذکر گردیده و در مواردی که شواهد متعددی وجود داشته تنها به آوردن برخی از آن شواهد بسنده شده و به بقیۀ موارد ارجاع داده شده است.

 نگارنده  امیدوار است که این مقاله پنجره­ای گشاید به سوی التفات بیشتر به این منظومۀ نغز و دیدی متفاوت را ارائه دهد.

پوشش­های زنان

پیراهن: جامۀ بلند و نازکی که زنان پوشند (فـ. معـ.)

جهان از بهر تو شد دشمن من                        ز من بیزار شد پیراهن من (ص ۲۳۳)

از آن پس داد وی را نامه ویس                         همان پیراهن و واشامه ویس (ص297)

 

- چادر: بالاپوشی که زنان روی سر اندازند و همۀ اندام آنان را پوشاند (فـ. معـ.)

بیارم ویس را بی کفش و چادر                         پیاده چون سگان در پیش لشکر (ص148)

پس آنگه خود فرو آمد ز دیوار                           به چادر هر سه بر بستند رخسار (ص154)

مرو را گفت رامین ای برادر                              بپوش این راز ما در زیر چادر (ص155)

قصب چادرش را در گوشه­ای بست                   درو زد دست و از باره فرو جست (ص210)

چهل جنگی همه گرد دلاور                            کشیده چون زنان در روی چادر (ص358)

  همچنین :  ص 359

 

  - دامن: دامان، قسمت پایین جامه، دنبالۀ هر چیز، کنارۀ هر چیز(فـ. معـ.)

دل من با دل تو نیست یکسان                         تو را دامن همی سوزد مرا جان (ص184)

گرفتش دامن اندر خشت پاره                          قبا شده بر تنش بر پاره پاره (ص210)

اگر گیرم تو را یک روز دامن                              بسا شرما که خواهی بردن از من(ص265)

بگیرم دامنت با تو بیایم                                   زمانی بی تو با موبد نپایم (ص339)

بگیرم من تو را در برف دامن                             بدارم تا نه تو مانی و نه من (ص341)

   همچنین : ص345 ، ص350

 

- مطرف: [عربی] چادر خز چهارگوشۀ نگارین (فـ. معـ.)

جلال و مطرف و مهد و عماری                        به گونه چون بنفشه جویباری (ص54)

 

 - واشام: معجر ، مقنعه، روپاک، سرانداز (فـ.معـ.)

چو پران شد ز پرده جست بر جام                    ربودش باد از سر لعل واشام (ص 210)

 

  - واشامه: سر انداز، مقنعه  (فـ. معـ.)

از آن پس داد وی را نامۀ ویس                        همان پیراهن و واشامۀ ویس (ص 29)

ز دو زلفت مرا ده یادگاری                              ز واشامه مرا ده غمگساری (ص 321)

دریده ماه پیکر جامه در بر                             فکنده لاله گون واشامه از سر (ص325)

 

پوشش های مردان

  - دستار: عمامه، پارچه­ای که به دور سر بپیچد، مندیل، روپاک

قبا و موزه و رانین و دستار                             به رنگ نیل کرده بود هموار (ص54)

سبک بر رفت رامین روی دیوار                         فرو هشت از سر دیوار دستار (ص154)

قبای رومی و زربفت دستار                            دگرگونه جز این تشریف بسیار (ص33)

پس او را جامه­ها پوشید شهوار                      قبای لاله گون و لعل دستار (ص232)

 

- رانین : شلوار (فـ. معـ.) که به عربی رانان گویند ( لغتنامه دهخدا)

قبا و موزه و رانینش بر تن                              ز سرتا پای بفسرده چو آهن (ص310)

قبا و موزه و رانین و دستار                              برنگ نیل کرده بود هموار(ص54)

 

  - شلوار: جامه­ای که معمولاً مردان پوشند و آن از کمر تا قوزک پاها را پوشاند (فـ. معـ.)

چه سود این بند اگرچه ئلپسند است                که بی شلوار خود شلوار بند  است(ص195)

چه بندی بند شلوارت به کوشش                     که بی شلوار ازو نایدت پوشش(ص195)

گسسته بند کستی بر میانش                         چو شلوارش دریده بر دورانش(ص210)

 

زینت­های زنان

- زر: فلزی گران­بها به رنگ زرد (فـ. معـ.)

چنان باید که زر بر سر نهد زن                        به روز و شب بگردد گرد برزن (ص32)

چنان دارم تو را با زر و زیور                              که بر روى تو رشک آرد مه و خور(ص69)

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر                            چو خورشیدی  که از مه دارد افسر (ص300)

چو آرایش کنند او را فراوان                             به زرّ و گوهر و دیبای الوان (ص51)

 

– عقد: گردنبند، گلوبند، رشتۀ مروارید (فـ. معـ.)

هم از دیده رونده سیل گوهر                          هم از گردن گسسته عقد زیور(ص197)

به که شاید پرند پر نگارت                              قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

به درد مادر و هجر برادر                                گسسته عقد مروارید بر بر (ص105)

برهنه سر برهنه پای مانده                            گسسته عقد و درش برفشانده (ص210)

 

–گوشوار: زینتی ساخته از فلزات قیمتی و احجار کریمهیا از بلور که در گوش آویزند مخصوصاً زنان (فـ. معـ.)

شکسته گوشوارش پاک در گوش                    ابی زیور بمانده روی نیکوش(ص210)

چو ابری دید زلف مشکبارش                           به ابر اندر ستاره گوشوارش(ص244)

به که شاید پرند پرنگارت                               قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

چو ابر تیره زلف تابدارش                                به ابر اندر چو زهره گوشوارش (ص48)

 

– گوهر: هر یک از سنگ­های قیمتی (فـ. معـ.)

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز                        بپرورد آن نیازی را به صد ناز(ص48)

بسی انگشتری از زر و گوهر                          بسی مشک و بسی کافور و عنبر (ص 123)

میان گوهر و زیور سراپای                              بتان را زشت کرده زیب و آرای (ص 126)

به سر بر افسری از مشک و عنبر                   فرازش افسری ز زر و گوهر (ص238)

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر                           چو خورشیدی  که از مه دارد افسر (ص300)

 

– یاره: دست برنجن، حلقه­ای از طلا نقره یا جز آن که زنان در دست کنند، دستبند (فـ. معـ.)

به زرین یاره سیمین سینه کوبان                     به مشکین زلف خاک خانه روبان (ص249)

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد                     ز گوهر یاره اندر بازوان کرد (ص51)

      

 پارچه­های مورد استفاده

  - دیبا: نوعی پارچۀ ابریشمی رنگین (فـ. معـ.)

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا                                   که بی آن هر دوان خود بود زیبا( ص45)

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز                         بپرورد آن نیازی را به صد ناز(ص45)

به دیباها و زیورهای بسیار                             ز رخت و طبل هر بزّآر و عطّار (ص50)

نپوشیدی مگر دیبای صد رنگ                          ز چین آورده نیکوتر ز ارژنگ (ص283)

به دیباهای زربفتش بر افروخت                        بخور عود و مشکش زیر بر سوخت(ص51)

همچنین: ص50، ص117، ص131، ص171، ص189، ص212، ص239، ص241، ص242، ص258، ص280، ص283 ، ص287، ص288، ص297، ص300، ص301، ص310، ص339

 

  - ملحم : نوعی از جامۀ بافتۀ ابریشمی ( لغت نامۀ دهخدا)

تو گفتی شیرو می­بودند در هم                      و یا در هم فکند خز و ملحم(ص172)

بسان دلبری در لعل و ملحم                          گرازان و خروشان مست و خرم(ص153)

170،173

 

  -  سندس (پارچۀ ابریشمی لطیف و گران­بها )

تو همچون سندسی گردان به هر رنگ              و یا همچون زری گردان به هر چنگ(259)

 

-  وشی (نوعی پارچۀ قیمتی رنگارنگ)

بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ                   زکام راحت و گشّی و فرهنگ(ص301)

سمن برویس گریان بر لب بام                         لب بام از رخش گشته وشی فام(ص317)

 

  - ششتری – ششتر( پارچه­ای که از ششتر آورده شود )

چنان رخشنده شد پیراهن مرو                       که گفتی ششتری بد دامن مرو(ص345)

دریشان جامه­های بسته رنگین                       همه منسوج روم و ششتر و چین(ص232)

 

  - پرنیانی

میانی چون کناغ پرنیانی                               برو بسته کمربند کیانی(ص348)

 

 - پرند و پارچه (پارچۀ ابریشمی بدون نقش و نگار)

چو باشد روز را هنگام پیشین                         ز من خواهد پرند و بهمن چین (ص50)

به که شاید پرند پرنگارت                               قبا و عقد و تاج و گوشوارت(ص202)

 

  - قصب (نوعی پارچۀ نرم و ظریف که معمولا از کتان می بافتند)

قصب پوشیده رومی کوه اروند                        کلاه قاقم از تاریک بیفکند(ص230)

نهفته در قصب اندام چون سیم                      چو اندر آب روشن ماهی شیم

 

  - حریر (پارچه­ای از جنس ابریشم)

چو برخیزد ز خواب بامدادی                           زمن خواهد حریر استار بادی(ص50)

 

پوشش­های نبرد

 - جوشن (زره)

بدو گفت­ای مرا چون چشم روشن                   به مهر اندر بپوش از صبر جوشن(ص113)

شوم با آن صنم بهتر بکوشم                           ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم (ص113)

 

  - خفتان (زره ، لباس جنگی)

شوم با آن صنم بهتر بکوشم                          ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم (ص113)

  و : 150

  

پوشش­های مشترک بین مردان و زنان

  - کستی  : کمربند مخصوص زرتشتیان که هر زرتشتی بعد از سن هفت سالگی موظف به بستن آن است . ( فرهنگ سخن )

گسسته بند کستی بر میانش                        چو شلوارش دریده بر دو رانش( ص210)

گهی زلفش به دست خود شکستن                  گهی از دست او زنّار بستن(ص291)

 

رخت   لباس ، جامه   ( فرهنگ سخن )

- که باشم من که دارم رخت شاهان                به کام خویش و کام نیکخواهان   ( ص51)

- ز تاجش رخنه دیده روی گردون                     ز رختش کوه گشته روی هامون   (ص 193)

  و : 235، 283

 

کمر   : کمربند

- یکایک را ز زر ناب و گوهر                             کمرها بر میان و تاج بر سر  ( ص44)

- کمرها بسته ، افسر بر نهاده                       پرستش را به پیش ایستاده   (ص51)

    و : 194،283،343،348

 

کلاه  :  سرپوش (فرهنگ سخن )

- ترا دادم کلاه شهریاری                              که رای شهریاری نیک داری  ( ص 371)

-   و:    130،150،192

 

جامه    :  تن پوش ، لباس    ( فرهنگ سخن )

- رخ از دیبا و هم جامه ز دیبا                          دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا  (ص 44) 

- چو بیند جامه های سخت نیکو                     بگویید هر یکی را چند آهو       

  که زرد ست این سزای نابکاران                     کبودست این سزای سو کواران

   سفید ست این سزای گمده پیران                دو رنگت این سزاوار دبیران(ص 50)

- سیاه اسب و کبودش جامه و زین                  سوارش را همیدون جامه چونین ( ص54)

- چهل تا جامه و شی وبیرم                          بسان رشته در هم بسته و محکم  (ص 198)

- به خاک اندر نشسته و پس بانو                    دریده جامه و خاییده بازو   (ص 198)

- سمندین گیسوان از سربکنده                      پرنده جامه ها  از بر فکنده  (ص 198)                 

 و: 198، 251، 232، 219، 358، 360، 370، 344، 343، 287، 290، 251، 286  ،182 160،169،175،183

 

خلعت :    لباسی که پادشاهانک به زیر دستان می بخشیدند

- چو رامین بازگشت از پیش او شاد                 شهنشاهش بسی خلعت فرستاد (ص344)

 

قبا :  لباسی که جلو آن باز است و دو طرف قسمت جلو با دکمه بسته می شود.

- به که شاید پرند پر نگارت                            قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

    و :  210215،232

 

کفش   :   پای پوش

- فگنده از پای کفش آن کوه سیمین                بدو برفت چو پرنده شاهین ( 210)

 

- قبایش دید جایی اوفتاده                            چو جایی کفش زرینش نهاده ( ص 215)

 و : 21

 

موزه  : کفش

- قبا و موزه و رانیش بر تن                            ز سر تا پای مغفر چو آهن (ص 310)

- قبا و موزه ، رانین و دستار                          به رنگ نیل کرده بود هموار ( ص 52)

 و : 54

 

افسر – تاج- دیهیم-  خود ( کلاه جنگی )

- اگر تیغ تو برد خود و  خفتان                         ببرد تیغ من خارا و سندان (ص 150)

 

- افسر :  تاج

نهی بر جای افسر خود برسد                        کمان گیری به جای رود و ساغر (ص 183)

  و:    150،205،238

 

- تاج

به که شاید پرند پرنگارت                              قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

و : 162،159، 51،44، 193،202،300،350،371

 

دیهیم

 سیاست بر سرم بهتر ز دیهیم                       که کردی مر مرا از مرگ می بیم (ص 123)

و : 123، 36

 

فهرست منابع:

1-    ویس و رامین ، فخرالدین اسعد گرگانی ، به تصحیح محمد روشن ، تهران، صدای معاصر، 1377

2-    نرم افزار "  لغتنامه دهخدا " ، ویرایش سوم

3-    انوری ، حسن ( به سرپرستی ) ، فرهنگ  بزرگ سخن ، تهران ، سخن ، 1381، 8ج

          معین ،محمد ، فرهنگ معین ، تهران ، امیر کبیر ، چاپ ششم ،   1363   

4 ناشناس،مجمل التّواریخ و القصص- - نگاشتۀ 520 ه.ق به تصحیح ملک الشعرإ بهار

5  - تاریخ گزیده، به تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی

6 -  فروزانفر بدیع­الزّمان  - سخن و سخنوران، چاپ دوم

7  - نوشته­های پراکنده، به کوشش و مقدّمۀ حسن قائمیان

8 -  مجتبی مینوی، مجلۀ سخن، سال6، شمارۀ1، صص 11/21-

9 -  نوشتۀ دکتر محجوب بر مبنای ابن اثیر، ج10؛ راحة­ الصدور،

10- مقدمۀ دکتر محجوب بر « ویس و رامین»،