زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه

مادرم سینی چایی در دست ،

گل لبخندی چید ،  هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود  آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست  که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است  

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی  امید تو را  خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با  امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی  با   ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت  با   ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبندیم به نور

 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

 قدر این خاطره را دریابم  

                                                                                             سهراب سپهری

ضرب المثلهای فارسی

 

در جدول زیر ضرب المثل های پارسی  بر اساس حروف الفبا دسته بندی شده اند که شما عزیزان علاقمند به آشنایی هر چه بیشتر زبان پارسی می توانید با کلیک روی هر حرف ضرب المثل هایی که با همان حرف انتخابی شما شروع میشوند را مشاهده و مطالعه بفرمائید.

 

 

 

پدر شعر نوی فارسی

 

 علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج (متولد  21 آبانن 1274 خورشیدی در دهکدۀ یوش استان  مازندران- درگذشتۀ 13 دی 1338 خورشیدی در شمیران شهر تهران ) شاعر معاصر ایرانی است. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است و با مجموعۀ تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.

نیما در سال ۱۲۷۴ هجری شمسی درروستای یوش از توابع بخش بلده شهرستان نور به دنیا آمد. پدر نیما زندگی روستایی، تیراندازی و اسب‌سواری را به وی آموخت. نیما تا سن دوازده سالگی درزادگاهش روستای یوش و در دل طبیعت زندگی کرد.

 دوازده ساله بود که به همراه خانواده به تهران رفت و در مدرسۀ عالی سن لویی مشغول تحصیل شد. در مدرسه از بچه‌ها کناره‌گیری می‌کرد و به گفتۀ خود نیما با یکی از دوستانش مدام از مدرسه فرار می‌کرد و پس از مدتی با تشویق یکی از معلم‌هایش به نام نظام وفا به شعر گفتن مشغول گشت و در همان زمان با زبان فرانسه آشنایی یافت و شعر گفتن به سبک خراسانی را شروع کرد.

پس از پایان تحصیلات در مدرسۀ سن‌لویی در وزارت دارایی مشغول به کار شد اما پس از مدتی این شغل را مطابق میل خود نیافت و آن را رها کرد.

دوران نوجوانی و جوانی نیما مصادف است با توفان­های سهمگین سیاسی - اجتماعی در ایران نظیر انقلاب مشروطه، جنبش جنگل و تأسیس جمهوری سرخ گیلان. روح حساس نیما نمی­توانست از این توفان‌های اجتماعی بی تأثیر بماند. او از نظر سیاسی تفکر چپگرایانه داشت و با نشریۀ ایران سرخ یکی از نشریات حزب کمونیست ایران ( دهۀ 1920 ) که برادرش سردبیر آن بود و در رشت چاپ و منتشر می­شد قلم می­زد. از جمله تصمیم گرفت به میرزا کوچک خان جنگلی بپیوندد و همراه با او بجنگد تا کشته شود. دیرتر در دهۀ بیست خورشیدی در نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران عضو هیأت مدیرۀ کنگره بود و اشعارش در نشریات چپگرای این دوران منتشر می گردید.

در سال ۱۳۰۵ با عالیه جهانگیر ازدواج کرد تا به گفتۀ خود از افکار پریشان رهایی یابد. درست یک ماه پس از ازدواج، پدرش درگذشت. در همین زمان چند شعر از او در کتابی با عنوان خانوادۀ یک سرباز چاپ شد. وی که در این زمان به دلیل بی‌کاری خانه‌نشین شده بود در تنهایی به سرودن شعر مشغول بود و به تحول در شعر فارسی می‌اندیشید اما چیزی منتشر نمی‌کرد.

در سال ۱۳۰۷  محل کار عالیه جهانگیر همسرش به آمل انتقال یافت و نیما نیز با او به این شهر رفت. یک سال بعد آنها به رشت رفتند. عالیه در این شهر مدیر مدرسه بود و نیما را سرزنش می‌کرد که چرا درآمدی ندارد. او مدتی  در دبیرستان حکیم نظامی شهرستان آستارا واقع در مرز شوروی سابق به امر تدریس مشغول بود.

علی اسفندیاری در سال ۱۳۰۰ خورشیدی نام خود را به نیما تغییر داد. نیما نام یکی از اسپهبدان تبرستان بود و به معنی کمان بزرگ است. او با همین نام شعرهای خود را امضا می‌کرد. در نخستین سال‌های صدور شناس‌نامه نام وی نیماخان یوشیج ثبت شده است.

او در سال ۱۳۰۰ منظومۀ قصۀ رنگ پریده را که یک سال پیش سروده بود در هفته‌نامۀ قرن بیستم میرزاده عشقی به چاپ رساند. این منظومه مخالفت بسیاری از شاعران سنتی و پیرو سبک قدیم مانند ملک الشعرای بهار و مهدی حمیدی شیرازی را برانگیخت به­طوری که شاعران سنتی به مسخره و آزار وی دست زدند.

نیما پس از مدتی به تدریس در مدرسه‌های مختلف از جمله مدرسۀ عالی صنعتی تهران و همکاری با روزنامه‌هایی چون مجۀ موسیقی و مجلۀ کویر پرداخت.

منظومۀ قصۀ رنگ پریده در حقیقت نخستین اثر منظوم نیمایی است که در قالب مثنوی (بحر هزج مسدس) سروده شده است. شاعر در این اثر زندگی خود را روایت کرده است و از خلال آن به مفاسد اجتماعی پرداخته است. بخش نخست این کار در قرن بیستم چاپ شده بود. سپس افسانه را سرود که در آن روحی رمانتیک حاکم است و به عشق نیز نگاهی دیگرگونه دارد و عشق عارفانه را رد می‌کند. چنان که خطاب به حافظ می‌گوید:

حافظا این چه کید و دروغ است

 

  کز زبان می و جام ساقی است

نالی ار تا ابد باورم نیست

 

 که بر آن عشق بازی که باقی است

من بر آن عاشقم کو رونده است

 

 

 

 

(افسانه)

نیما در این آثار اشعاری نظیر خروس و روباه، چشمه و بز ملاحسن مسأله‌گو افکاری اجتماعی را بیان می‌کند اما قالب اشعار قدیمی است. مشخص است که وی مشق شاعری می‌کند و هنوز راه خود را پیدا نکرده است. با این حال انتشار افسانه دنیای ادبیات آن زمان را برآشفت. ای شب نیز در هفته‌نامۀ نوبهار محمدتقی بهار چاپ شد و جنجالی برپا کرد.

نیمایوشیج در جوانی عاشق دختری شد اما به دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند. پس از این شکست او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و می‌خواست با او ازدواج کند اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید. بنابراین عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت. نیما صفورا را هنگام آب‌تنی در رودخانه دیده بود. این منظره شاعرانه و شکست عشق پیشین الهام‌بخش او در سرودن افسانه بود.

سرانجام در 6 اردیبهشت ۱۳۰۵ خورشیدی ازدواج کرد. همسر وی عالیه جهانگیر فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزادۀ نویسندۀ نامدار میرزا جهانگیر صور اسرافیل بود. حاصل این ازدواج که تا پایان عمر او دوام یافت فرزند پسری بود به نام شراگیم .  خانۀ نیمایوشیج واقع در یوش، بنایی است که قدمت آن به دورۀ قاجار می‌رسد. این بنا به شمارۀ ۱۸۰۲ از سوی سازمان میراث‌فرهنگی به عنوان اثر ملی ثبت شده است و حفاظت می‌شود و بازدید از آن برای عموم آزاد است.

او در 13 دی 1338درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد. سپس در سال   1372 بنا به وصیتش پیکر او را به خانه‌اش در یوش منتقل کردند. مزار او در کنار مزار خواهرش، بهجت الزمان اسفندیاری و مزار سیروس طاهباز در میان حیاط جای گرفته است.

نمونۀ اشعار:

افسانه

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای که او
 دل به رنگی گریزان سپرده
 در دره ی سرد و خلوت نشسته
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده
 می کند داستانی غم آور
 در میان بس آشفته مانده
 قصه ی دانه اش هست و دامی
 وز همه گفته ناگفته مانده
 از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
 ای دل من ، دل من ، دل من
 بینوا ، مضطرا ، قابل من
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن
 گر نخوردی فریب زمانه
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
 هر دمی یک ره و یک بهانه
 تا تو ای مست ! با من ستیزی
 تا به سرمستی و غمگساری
 با فسانه کنی دوستاری
 عالمی دایم از وی گریزد
 با تو او را بود سازگاری
 مبتلایی نیابد به از تو
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
 کس در این راه لغزان ندیده
 آه! دیری است کاین قصه گویند
 از بر شاخه مرغی پریده

 

           *** 

ققنوس

ققنوس،مرغ ِ خوشخوان،آوازه‌ی ِ جهان
آواره مانده از وزش ِ بادهای ِ سرد،
بر شاخ ِ خيزران،
بنشسته است فرد .
بر گرد ِ او به هر سر ِ شاخی پرندگان .

او ناله‌های ِ گمشده ترکيب می‌کند ،
از رشته‌های ِ پاره‌ی ِ صدها صدای ِ دور،
در ابرهای ِ مثل ِ خطی تيره روی ِ کوه،
ديوار ِ يک بنای ِ خيالی
می‌سازد .

از آن زمان که زردی ِ خورشيد روی ِ موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ ِ شغال و ، مرد ِ دهاتی
کرده‌ست روشن آتش ِ پنهان ِ خانه را ،
قرمز به چشم ، شعله‌ی ِ خردی
خط می‌کشد به زير ِ دو چشم ِ درشت ِ شب
وندر نقاط ِ دور ،
خلق‌اند در عبور

او ، آن نوای ِ نادره ، پنهان چنان‌که هست ،
از آن مکان که جای گزيده‌ست می‌پرد .
در بين ِ چيزها که گره خورده می‌شود
با روشنی و تيرگی ِ اين شب ِ دراز
می‌گذرد .
يک شعله را به پيش
می‌نگرد .

جايی که نه گياه در آنجاست ، نه دمی
ترکيده آفتاب ِ سمج روی ِ سنگ‌هاش ،
نه اين زمين و زندگی‌اش چيز ِ دلکش است ،
حس می‌کند که آرزوی ِ مرغ‌ها چو او
تيره‌ست همچو دود . اگر چند اميدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می‌نمايد و صبح ِ سفيدشان .
حس می‌کند که زندگی ِ او چنان
مرغان ِ ديگر ار به‌سر‌آيد
در خواب و خورد ،
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد .

آن مرغ ِ نغزخوان
در آن مکان ِ زآتش تجليل يافته ،
اکنون به يک جهنّم تبديل يافته ،
بسته‌ست دمبدم نظر و می‌دهد تکان
چشمان ِ تيزبين .
وز روی ِ تپّه
ناگاه ، چون به جای پر و بال می‌زند
بانگی برآرد از ته ِ دل سوزناک و تلخ ،
که معنی‌اش نداند هر مرغ ِ رهگذر .
آنگه ز رنج‌های ِ درونی‌ش مست ،
خود را به روی ِ هيبت ِ آتش می‌افکند .

باد ِ شديد می‌دمد و سوخته‌ست مرغ
خاکستر ِ تن‌اش را اندوخته‌ست مرغ !
پس جوجه‌هاش از دل ِ خاکسترش به در .
بهمن 1316

    ***

مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیدادخانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهاندردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهدنزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقاردارد رشته ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
ازدرون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خودرا بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد ازروی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می گویند:
" باد رنج ناروای خلق را پایان."
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید).

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ" آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوسفریبش."

خلق می گویند:
ـــ" آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که میجوید."

ـــ" رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد." مرغ می گوید.

خلق می گویند:
ـــ" اما آن جهانخواره
(آدمی رادشمن دیرین) جهان را خورد یکسر."
مرغ می گوید:
ـــ" در دل او آرزوی او محالش باد."
خلق می گویند:
ـــ" اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هرلحظه می کوبد به طبلش."

مرغ می گوید:
ـــ" زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!"

خلق می گویند:
ـــ" اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گرجز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی."
مرغ می گوید:
ـــ" جدا شد نادرستی."

خلق میگویند:
ـــ" باشد تا جدا گردد."

مرغ می گوید:
ـــ" رها شد بندش از هربند، زنجیری که بر پا بود."

خلق می گویند:
ـــ" باشد تا رها گردد."

مرغ می گوید:
ـــ" به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جابه جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در شکسته.
وچو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان راتکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش."

خلق می گویند:
ـــ" بادا باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش."
ـــ" بادا!" یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
ـــ" این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان."

مرغ می گوید:
ـــ" این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی."
ـــ" بادشان!" ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)

ـــ" باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!"
ـــ" باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!"
ـــ" آمین! آمین!"
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
" اینک در و اینک زخم"
( گرنه محرومیکجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
ـــ" آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدانمقبول
و نکویان در تعب بودند."
ـــ" آمین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت وسودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور می کردند."
ـــ" آمین!"

ـــ" باکجی آورده های آن بد اندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفرباد!"
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق."
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده."
ـــ" آمین!"

ـــ" این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا."
ـــ" آمین! آمین!"

و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس ازدور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دود اندود خاموش
هرچه، بارنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.

 

منابع:

 سایت رسمی نیما یوشیج

ویکی پدیا

 



 

 

تحلیل نشانه شناختی نمایش¬نامۀ کالیگولا

 

                                                                                                        * مریم فرحناکیان  

                                                                                                         *سمیه رجبی    

                                                                    * کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

آلبرکامو نویسندۀ الجزایری تبار در هفتم نوامبر1913 متولد شد و در ماه مارس 1940 به پاریس نقل مکان کرد. او آثار بسیاری را به زبان فرانسه منتشر نمود، آثاری همچون « بیگانه» (1942)، « طاعون» (1947)، « افسانۀ سیزیف» (1947) و ... .

 کامو نمایشنامۀ « کالیگولا» را در سال 1943 چاپ و پس از آن تا اواخر دهۀ پنجاه چندین بار باز نویسی و ویرایش نمود. کالیگولا داستان امپراتوری است که پس از مرگ خواهر و معشوقه­اش -دروزیلا- سه روز ناپدید می­شود و پس از بازگشت به گونه­ای غیر قابل تصور متحول می­گردد.

این نمایش­نامه در چهار پرده نوشته شده که در پردۀ اول کالیگولا پس از سه روز غیبت باز می­گردد و تصمیم دارد برای به­دست آوردن غیر­ممکن (ماه) تلاش کند و در این راه اطرافیانش را به « مجلل­ترین ضیافت­ها» دعوت می­کند یعنی به یک محاکمۀ دسته­جمعی که در آن همگان محکومند و شایستۀ مرگ و تنها مرد آزاد سرزمینشان کالیگولا است.

در پردۀ دوم اطرافیانش پس از سه سال تحمل توهین، تحقیر و مرگ نزدیکان­شان در پی توطئه­ای برای قتل او هستند. در پردۀ بعدی نمایش کالیگولا با لباس ونوس در صحنه ظاهر می­شود، ادعای خدایی می­کند  و همچنان به قتل و غارت ادامه می­دهد. در پردۀ آخر درباریان که دیگر تحمل این وضعیت را ندارند توطئۀ خود را به سرانجام رسانده و او را به قتل می­رسانند.

روایت کالیگولا، روایت انسانی فکور است که درابتدا زندگی را آنگونه که هست می­پذیرد. سیپیون ( شاعر دربار) در بارۀ او می­گوید: « خیلی از حرفاش تو گوشمه به من می­گفت زندگی سخته ولی در عوض مذهب وجود داره، هنر و عشق وجود داره، اغلب می­گفت بدی کردن یگانه راهیه که آدم به خودش نیرنگ بزنه. می­خواست مرد عادلی باشه» ص 34. اما با از دست رفتن دروزیلا و مواجه­ شدن با چهرۀ مرگ مفهوم زندگی در نظر او با چالشی اساسی رو در رو می­شود: « من دیوونه نیستم و هرگز به عاقلی امروز نبودم. خیلی ساده ناگهان در خودم حس کردم که به یک چیز غیر­ممکن احتیاج دارم. مسائل به صورت فعلی به نظرم رضایت­بخش نمیان ... دنیا به صورت موجود غیر­قابل تحمله.» ص 30. کالیگولا که دانسته « انسان­ها می­میرند و خوشبخت نیستند » ص 31. در صدد جبران این عدم رضایت بر می­آید: «پس من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به ابدیت، شاید یه یک چیز که جنون باشه که در هر حال متعلق به این دنیا نباشه.» و یا در جایی دیگر تصریح می­کند: « درسته به­خاطر میارم زنی رو که دوست داشتم چند روز پیش مرد ولی مگه عشق چیه؟ یک چیز ناقابل. این مرگ اهمیتی نداره. قسم می­خورم. فقط نمودار یک حقیقته، حقیقتی که احتیاج منو به ماه قطعی می­کنه، یک حقیقت ساده و روشن و کمی احمقانه که دیر کشف میشه و حملش مشکله.» ص31 اما از آنجایی­که رسیدن به این خوشبختی و رضایت همچون به­دست آوردن ماه و ابدیت غیر­ممکن و محال است، اساساً مفهوم زندگی به بن بست می­رسد. بن بستی به نام پوچی. مفهوم پوچی برای کالیگولا همچون مفهوم پوچی در فلسفۀ کامو به خودکشی منجر نمی­شود اما یأسی عمیق در­پی خواهد داشت: « دروغ دور از گناه نیست و دروغ شما به اشیاء و موجودات اعتبار می­بخشه، همون چیزی رو که من به شما نمی­بخشم ... نتیجه محرزه زندگی پوچه. » ص 39 مفهوم پوچی ارزش­ها و ضد ارزش­ها را جایی در خلأ، تهی از مفهوم خود رها می­کند: « همه چیز هم پایه است، دردهای مفصلی تو و عظمت روم. » ص 35 مفهوم آزادی نیز همچون دیگر مفاهیم، تهی­شده و سرخورده به بن بست می­رسد، کالیگولا که خود را یگانه مرد آزاد سرزمین رم می­داند می­گوید: « شادی کنین، بالأخره از سرزمین شما مردی برخاست که آزادی رو به شما می­آموزه ... به رومی­ها اعلام کنین که بالأخره آزادی به اونا برمی­گرده.» ص 40 اما اینکه این آزادی در کنار کدام نام مفهوم می­یابد و اساساً به چه اعتباری فراهم می­شود، نقطۀ چالش برانگیز ماجراست: « مباشر! در انبارهای غله رو می­بندی. تصویب نامه­اش به امضای من رسیده ... از فردا قحطی شروع می­شه. همه از قحطی خبر داریم. بدبختی بزرگیه. از فردا بدبختی شروع می­شه ... موقعی به این بدبختی پایان می­دهم که اراده کنم. به هر صوردت امکانات زیادی در دست ندارم که ثابت کنم آزاد هستم. به حساب دیگری آزاد بودن کار ساده­ایه. مایۀ تأسفه، ولی طبیعیه.» ص 61و 62

سزوینا ( معشوقۀ کالیگولا ) که نمایندۀ انسان­های سالمی است که آرزوی هیچ چیز خارق­العاده­ای را ندارند برای رهایی از این پوچی چنین می­گوید: « باید خوابید خوابید و مدت­های مدید خود رو در بی­فکری رها کرد. من در بالین تو بیدار می­نشینم. وقتی بلند شدی دوباره زندگی در نظرت معنی پیدا می­کنه، اونوقت از قدرت خودت استفاده کن و دوست داشتنی­ها­رو بازهم دوست بدار. چیزهای ممکن هم شایستۀ اعتناست.» ص 41 اما گویی برای کالیگولا دیگر رها شدن در بی­فکری ممکن نیست و پوچی و تهی­شدگی درون او، فقط قادر است یأس و ناامیدی را احضار کند: « آخ سزوینا می­دونستم که یأس وجود داره. ولی معنی این کلمه­رو درک نکرده بودم. مثل همه تصور می­کردم که این یک درد روحیه. ولی نه این جسم توست که رنجوره. پوستم، ققسۀ سینه­ام دست و پام درد می­کنه. قلبم منقلبه و مغزم خالی، موحش­تر از همه طعمیه که در دهن دارم که نه طعم خونه و نه طعم مرگ و تب و در عین حال همۀ اینهاست. یک چرخش زبانم کافیه که همه چیز تیره بشه و تمام مخلوقات منفور.» ص 41

کامو، یگانه راه مقابله با این یأس را سرکشی و عصیان می­داند، گویی طغیان­گر با عصیان خود مفهوم پوچی را به عقب می­راند تا اندکی به امید مجال زیستن بدهد. کالیگولای طاغی در این راه دست به اعمال مختلفی می­زند. او از قدرتی که در اختیار دارد بی­حساب بهره می­گیرد، اموال اطرافیانش را تصاحب می­کند و آنها را بی­دلیل به مرگ محکوم می­نماید و در رساله­ای که تنظیم می­کند چنین می­گوید: « اعدام نجات دهنده و تسکین بخش است. عالمگیر و نیرومند است. در روش و هدف عادل است انسان­ها می­میرند زیرا گناهکارند. گناهکارند چون تابع کالیگولا می­باشند و همه تابع کالیگولا می­باشند، پس همه گناهکارند. در نتیجه همه می­میرند.» ص 63 و تا جایی پیش می­رود که« بعد از به خون کشیدن زمین دست به آلوده کردن آسمان ص 79 » می­زند، یعنی لباس خدایان را بر تن می­کند و آنها را به سخره می­گیرد: « امروز من ونوس هستم ( ایزد دردمندی و رقص )... شایع کنید که شاهد معجزه حیرت انگیزی بوده­اید. شما به دیدار ونوس نایل شدید. دیدار به معنای واقعی، دیدار با دیدگان، خود ونوس با شما سخن گفت.» ص 76 و 79 و این کار را پیشروی در راه آزادی می­داند تا حتی واژۀ خدا را نیز از مفهوم خود تهی کند: « به این خدایان فریبنده ثابت کردم که اگه مردی اراده کنه می­تونه به راحتی و بدون کارآموزی، حرفۀ مسخرۀ اونا را به­دست بگیره. » ص 81 اما کالیگولای طاغی که دنیا را از مفهوم خدا تهی می­کند و آزادی را به حساب دیگران به­دست می­آورد، در نهایت نمی­تواند به مسئلۀ کشتار پاسخ قطعی بدهد. چرا که انسان عاصی که بر­خلاف جریان زندگی حرکت می­کند و سیر طبیعی آن را برهم می­زند همچون « فکر لجام گسیخته­ای است که در درون دنیا رخنه کرده» و امنیت آن را به مخاطره انداخته است. بنابراین یا باید بکشد و یا کشته شود که کالیگولا کشتن را انتخاب می­کند و خود را جایگزین طوفان می­نماید: « خوشبختی به دو صورت وجود داره و من خوشبختی قاتلین­رو انتخاب کردم » ص 121 و در جای که می­خواهد سزوینا را به قتل برساند در پاسخ سزوینا که می­پرسد، « آیا این آزادی وحشتناک خوشبختیه؟ ص 122 می­گوید: مطمئن باش سزوینا که این خوشبختیه به یاری همین آزادیست که من روشن­بینی یک زاهد­رو فتح کردم. من زندگی می­کنم، من کشتار می­کنم و قدرت جنون­آمیز تخریب­رنو به کار می­گیرم که مقابل او قدرت خالق همچون یک دهن کجی به نظر می­رسه. این معنی خوشبختیه! خوشبختی در این نجات تحمل ناپذیره در این تحقیر عالمگیره و این خون و نفرت در اطراف من. » ص 123

اما گویی کالیگولا از آنچه در پیش گرفته اطمینان کافی ندارد چرا که گاهی به بازگشت می­اندیشد: « حتی اگر ماهو به دستم بدند، جای برگشتی به عقب نیست، حتی اگه مردگان از نوازش نور خورشید دوباره بلرزند، بازهم قتل­ها در خاک مدفون نمی­شن ... نه راه برگشتی به عقب نیست » ص 89 و 90 و در انتهای  داستان جایی که می­داند قرار است کشته شود به تصویر خود در آینه می­گوید: « دست­هام و دراز می­کنم و فقط با تو رو به رو می­شم همیشه با تو رو به رو هستم. و از تو نفرتی فراوان به دل دارم. من از راه راست نرفتم. من به جایی نمی­رسم. آزادی من آزادی درستی نیست » ص 125 و در نهایت معلوم نمی­شود که اعتراف کالیگولا به شکست، پاسخ فلسفۀ کامو به مسئلۀ کشتار است؟ و یا جانبداری نویسنده در طول نمایشنامه از کالیگولا و اذعان به شکست او در پایان، معلق رها کردن پاسخ این ماجراست؟ تا خواننده را به فکر وادارد.

نشانه­های جانبداری کامو از کالیگولا در سراسر داستان مشهود است که می­توان آن را به حساب جهت­گیری مثبت نویسنده در برابر طغیان و انسان طاغی گذاشت. چهرۀ کالیگولا در نظر اطرافیانش با وجود اینکه امنیت آنها را به مخاطره انداخته چهره­ای منفور نیست. مثلاً سیپیون به کسانی که توطئۀ قتل کالیگولا را چیده­اند و می­خواهند او را با خود همراه کنند چنین می­گوید: « نمی­تونم بر ضد او باشم اگه اونو بکشم بازهم قلبم با اونه ... در درون من یک چیز هست که به او شباهت داره. مسئلۀ هم­شکلی، قلب­های مارو به آتش کشیده » ص 98 و سزوینا زمانی که قرار است توسط کالیگولا به قتل برسد به او می­گوید: « دیگه مهم نیست اگه دوستم نداشته باشی من فقط شفای تورو می­خوام تو که هنوز بچه­ای و تمام زندگی­رو پیش رو داری. » ص 120

و در جایی دیگر هلیکون که تا آخر به او وفادار می­ماند در جواب کِرُآ می­گوید: « برده­رو به چشم حقارت نگاه کن کِرُآ، از پرهیزکاری تو برتره زیرا هنوز می­تونه ارباب درموندۀ خودش­رو دوست بداره و در مقابل دروغ­های محترمانه و لب­های پیمان­شکن شما از او دفاع کنه. » ص 105

حتی کسانی که او را دوست ندارند نیز میل باطنی نسبت به او را در خود حس می­کنند گوی کالیگولا بخشی از روان آدمی­ست که میل به عصیان دارد و می­توان از تکرار موتیف آینه که نماد ناخودآگاه است در تأیید این مطلب بهره جست. کِرُآ در پاسخ سؤال کالیگولا که می­پرسد چرا مرا دوست نداری چنین می­گوید: « چون که در تو محبتی نیست کایوس ... و اینکه تورو بیش از حد درک می­کنم و اینکه انسان قادر نیست چهره­هایی­رو که می­کوشد در نهاد خودش مخفی کنه دوست بداره» ص 91 و شاید علت احساس دوگانه­ای که اطرافیان نسبت به کالیگولا دارند یعنی هم او را درک می­کنند و هم درصدد قتل او هستند، همین مطلب است که چهرۀ کالیگولا بخشی از نهاد آدمی است که همۀ ما همواره سعی داریم آن را پنهان کنیم.

مسئلۀ اخلاق­گرایی در دنیایی که دیگر خدایی در آن وجود ندارد مسئلۀ دیگری است که آلبرکامو نمی­تواند در مجال اندک خود در این نمایش­نامه به آن پاسخ دهد. اخلاق­گرایی در جوامعی که قدرت استعلایی در آنها مطرح است  به برخی مفاهیم ارزش می­بخشد و از برخی سلب ارزش می­کند. کامو می­خواهد این قدرت را حذف کند و در عین حال به این مفاهیم اصالت ذاتی ببخشد اما گویی موفق به اثبات آن نمی­شود و فلسفۀ کامو اخلاق­گرایی را در دنیای بی­خدا بی­جواب می­گذارد. در نمایشنامۀ او کالیگولا که در جایگاه خدایان می­نشیند و لزوم حضور آنها را انکار می­کند ظاهراً هنوز ارزش­ها را ستایش می­کند و از ضد ارزش­ها احساس انزجار دارد. کِرُآ در مورد او می­گوید: « من یادم میاد که کالیگولا به یک بردۀ دزد که زیرشکنجه اقرار نکرد هزار درهم انعام داد ... می­­رسونه که شجاعت­رو دوست داره » ص 100 و 101

کالیگولا از دروغ، پستی و خیانت متنفر است: « به دوستانت خیانت می­کنی؟ ... به قدری از پستی نفرت دارم که هرگز قادر نیستم از کشتن یک خائن چشم پوشی کنم. » ص 88 اما کالیگولا در عمل خلاف اخلاقیات رفتار می­کند و برای بزرگترین دارایی و حق طبیعی­شه که حق زیستن وحیات است ارزشی قائل نیست و شاید در آخر بتوان اینگونه اظهار­نظر کرد که نمایشنامۀ کالیگولا قصد دارد مفاهیم اساسی زندگی همچون آزادی، مرگ، خوشبختی، اخلاق و ... را به چالش بکشد و از تعاریف آنها آشنایی­زدایی کند.

کامو آزادی را اساساً برای نوع بشر دست نیافتنی می­داند، همچون خوشبختی که غیرممکن و محال است و اگر انسانی به این مفاهیم دست یابد آنها را به حساب دیگران به­دست آورده است.

منابع:

کالیگولا- آلبرکامو- نشر قطره- ترجمۀ پری صابری- چاپ دوم 1389

( ماهنامۀ فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و ادبی ) فردوسی – اردیبهشت 87- شمارۀ 64 – خرداد و تیر 87- شمارۀ 65 و 66