فیلم سینمایی« کلاه قرمزی و بچه ننه » ساخته ایرج طهماسب در دو روز اول اکران 100 میلیون تومان فروش کرد

این فیلم پس از یک روز تاخیر در اکران از روز پنجشنبه روانه پرده سینماها
شد و در روزهای 26 و 27 مردادماه با داشتن 12 سالن در تهران فروش 102
میلیون تومانی را به نام خود ثبت کرد. این در حالی است که "کلاه قرمزی و
بچه ننه" هم اکنون سالن‌های حوزه هنری و پردیس‌های سینمایی شهرداری همچون
آزادی، ملت، رازی، راگا و تماشا را در اختیار ندارد.

همچنین اکران این فیلم از روز 29 مرداد ماه همزمان با تهران در شهرهای
اصفهان، مشهد، شیراز، رشت، اهواز و... پی گرفته می‌شود. پیش بینی می‌شود
"کلاه قرمزی و بچه ننه" پرفروش‌ترین فیلم امسال شود.

حمید جبلی، ایرج طهماسب، خسرو احمدی، مهدی باطبی، عیسی یوسفی پور، بهادر
مالکی، بنفشه صمدی، پوپک مظفری، داوود دلقندی، سورن مناچکیان، پویان
طباطبایی، محمد بحرانی، قاسم قباخلو و بهرام بهنوید از بازیگران این فیلم
هستند.

صداپیشگان عروسک های "کلاه قرمزی و بچه ننه" هم حمید جبلی، محمدرضا
هدایتی، بنفشه صمدی، بهادر مالکی و محمد بحرانی هستند. در خلاصه داستان
این فیلم آمده است:این فیلم داستان شیطنت های پسرعمه زاست که کلاه قرمزی
و آقای مجری را به دردسر می‌اندازد و ماجرای جدیدی پیش می‌آید که منجر به
ورود میهمان ناخوانده‌ای می‌شود.

درویس لسینگ و پیرزاد

چکیده

                                                                                      

                                                                                                       * مریم فرحناکیان  

                                                                                                        *سمیه رجبی    

                                                                     * کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

در این مقاله کوشش شده تا با بررسی تطبیقی دو رمان مدرنیستی "چراغ­ها را من خاموش می­کنم" اثر زویا پیرزاد و "علف­ها آواز می­خوانند" اثر دوریس لسینگ، شباهت­ها و تفاوت­های این دو اثر آشکار شود تا به شناخت هرچه بهتر آنها یاری رساند. با توجه به اینکه رمان پیرزاد اثری شرقی و رمان لسینگ اثری غربی است، مقایسۀ این دو می­تواند راه­گشای تحقیقات بعدی با رویکرد جامعه شناختی، مطالعات فرهنگی و... باشد. برای بررسی و تحلیل این دو رمان ابتدا خلاصۀ هریک به طور مجزا نوشته و سپس به بررسی درونمایۀ هر اثر و شیوۀ روایت آن پرداخته شده است. از آنجایی که مهم­ترین بخش این دو اثر نظام نشانه­ای آنهاست که در بخش­هایی با هم همپوشانی داشته­اند، بیشترین حجم مقاله به این بخش اختصاص یافته است. در پایان با تحلیل این دو اثر می­توان نتیجه گرفت با وجود رخ دادن داستان­ها در دو محیط فرهنگی متفاوت تلاش نویسندگان بر آن بوده که زندگی زنانی تک افتاده را روایت کنند که جدا از نوع و محل زندگی، مشکلات و مسائل مشترک دارند.

واژه­های کلیدی: نقد تطبیقی، زویا پیرزاد و دوریس لسینگ. 

مقدمه

همانطور که می­دانیم در دهۀ 50 وجه غالب ادبیات داستانی ما رئالیسم بود، رئالیست­ها معتقد بودند باید واقعیت بیرون را دقیقاً همانگونه که هست منعکس کرد و اغلب داستان­های رئالیستی در مورد مسائل جمعی و اجتماعی همچون فقر، محرومیت و مسائلی از این دست بود و عمدتاً داستان در فضای غیر شهری رخ می­داد ."پس می­توان گفت رئالیسم سبکی از داستان­نویسی است که نویسنده از طریق آن می­کوشد تا برداشتی عینی از چند و چون زندگی روزمره، به­ویژه زندگی اقشار محروم، در زمان و مکانی معین به دست دهد" (پاینده، 1389.ج1:31). اما در ایران از دهۀ 60 رئالیسم جای خود را به مدرنیسم داد (پاینده، 1389. ج. 2: 16). در غرب بین سال­های 1912 تا 1930 عصر طلایی رمان مدرن بود (دیچز و استلوردی، 1386: 107). با پدید آمدن مسائل جدید در اثر گسترش شهرنشینی و نیاز به مطرح شدن این مسائل جدید و پاسخ­گو نبودن تکنیک­های گذشته،داستان­نویسان به تکنیک­های جدیدی برای بیان این دغدغه­های تازه روی آوردند. رمان نویسان مدرن قصد داشتند مدرنیته و آنچه را که وضعیت مدرن رو به نابودی می­برد به نقد بکشند. آنها معتقد بودند ادبیات داستانی می­تواند میان مردم همدلی را اشاعه دهد و طرز تفکر مردم را متحول سازد و شاید امیدوار بودند آنچه را که مادی­گرایی مدرن رو به اضمحلال می­برد نجات دهند. (متس، 1386: 203)

با پدید آمدن مدرنیته، روابط بینا­فردی دچار دگرگونی و تحولات اساسی شد. با اینکه مدرنیته ابزار و وسایل جدیدی را برای سهولت بخشیدن به ارتباطات انسانی به ارمغان آورد اما در این دوران جدایی و گسست عاطفی میان انسان­ها به معضل قرن بدل شد و این شرایط سبب شد که نویسندگان به جای توجه به واقعیات بیرونی و اجتماعی به حقایق درونی و حیات فردی توجه نشان دهند. بنابراین بیگانگی و مخدوش شدن روابط انسانی به عنوان یکی از مهم­ترین درونمایه­های داستان­های مدرن برگزیده شد. برای نشان دادن چنین درونمایه­هایی نویسندگان از تکنیک­هایی همچون جریان سیال ذهن، تک­گویی درونی، پیرنگ استعاری، راوی اول شخص و ... بهره گرفتند. شخصیت اصلی داستان­های مدرن اغلب فردی تک افتاده، جدا از جامعه و در تضاد و تعارض با آن است. چنین شخصیت­هایی علاوه بر تعارض با دیگران در یک کشمکش دائم درونی با خود نیز هستند، اغلب خود را متفاوت با دیگران می­دانند و البته این تفاوت را دلیل برتری خود محسوب می­کنند (پاینده، 1389. ج. 2: 23-21). در داستان"چراغ­ها را من خاموش می­کنم" و "علف­ها آواز می­خوانند" ما با چنین رویکردی مواجهیم البته نمی­توان انتظار داشت که تمام ویژگی­هایی که برای داستان­های مدرن ذکر شده­اند در یک داستان دیده شوند. بنابراینمی­توان آثاری را مشاهده کرد که هنوز از تکنیک­های رئال مثل راوی دانای کل برای روایت خود بهره می­برند اما درونمایۀ اصلی داستان، روایت فردی متفاوت از جامعه و در تعارض با آن است و تنها از برخی تکنیک­های مدرن مثل شکستن سیر خطی زمان و استعاری کردن پیرنگ سود برده­اند. نمونۀ چنین داستان­هایی "علف­ها آواز می­خوانند" اثر دوریس لسینگ است.

در این مختصر تلاش شده به بررسی دو رمان ذکر شده پرداخته شود. به اعتقاد کالر، داستان: "نقش آموزش چیزهایی دربارۀ جهان را بر عهده دارد. نشانمان می­دهد که کار این جهان چگونه است و -با استفاده از ترفندهای گوناگون در کانونی کردن- قادرمان می­سازد تا از منظرهای دیگر به قضایا بنگریم و انگیزه­های دیگران را که عموماً برایمان ناروشن­اند درک کنیم. به نظر ای. ام. فاستر، رمان با ایجاد امکان شناخت کامل دیگران، ابهام دربارۀ دیگران را که در زندگی واقعی در ذهنمان وجود دارد جبران می­کند" (کالر، 1389: 124). بنابراین بررسی این نوع ادبی که چنین رویکردی به جهان دارد ضروری است و از آنجایی که نقد تطبیقی می­تواند راه­گشای درک هرچه بهتر اختلاف­ها و تشابهات فرهنگی میان ملل مختلف گردد، قیاس و مقابلۀ متون مشابه از فرهنگ­های مختلف نیز ضرورت می­یابد و می­تواند به بررسی­های بعدی با رویکرد جامعه شناختی و ... یاری رساند چرا که هیچ رویکردی به تنهایی قادر به تحلیل همه جانبۀ متن نیست. به گفتۀ برسلر: "هیچ نظریۀ ادبی­ای قادر نیست به تنهایی پاسخگوی عوامل متعدد موجود در چارچوب ذهنی همه باشد؛ یعنی نظریۀ ادبی فراگیری که دربرگیرندۀ تمامی برداشت­های احتمالی خوانندگان دربارۀ یک متن باشد. لذا هیچ نظریۀ صحیح واحدی هم نمی­تواند وجود داشته باشد، زیرا هر نظریۀ ادبی، مستقل از سایر نظریه­ها، به طرح پرسش­هایی معتبر از متن و دربارۀ متن می­پردازد، حال آنکه هیچ نظریه­ای قادر نیست یک­تنه تمامی سوالات موجه دربارۀ یک متن را شامل شود" (برسلر، 1389: 33). اما از آنجا که این دو اثر می­توانند در زمرۀ آثار مدرن ادبی قرار بگیرند بررسی این دو از دیدگاه مدرنیست­ها ضروری به نظر می­رسد. در بررسی­ انجام شده علاوه بر شباهت­های بی­شمار به تفاوت­های آشکاری نیز برخوردیم که می­توان گفت این تفاوت­ها از اختلافات و تفاوت­های فرهنگی ناشی می­شوند. 

خلاصۀ داستان علف­ها آواز می­خوانند:

"علف­ها آواز می­خوانند" داستان زندگی زن تنهایی ا­ست که قربانی سنت­ها و قوانین جامعۀ مردسالار می­شود. وی یکی از سه فرزند خانواده­ای بریتانیایی تبار در آفریقای جنوبی است. کودکی او با فقر، رنج­های مادر و بی­قیدی پدر همراه است. او از همان آغاز می­آموزد که به سیاه پوستان بومی آفریقا به دیدۀ حقارت بنگرد. زندگی او پس از اتمام تحصیلات با داشتن شغلی خوب در شهر متحول می­شود و تا سی سالگی به عنوان دختری شاد، مستقل و اجتماعی به زندگی خود ادامه می­دهد اما ناگهان با شنیدن سخنان دوستانش که مجرد بودن او را غیرعادی تلقی می­کردند، مسیر زندگی­اش تغییر می­کند و تصمیم می­گیرد مثل بقیۀ زن­ها ازدواج کند اما این تصمیم مطابق با میل و خواسته­های او نیست. او در نهایت بادیک ترنر –کشاورزفقیریکهدرمزرعهزندگیمی­کندوبرایخریدمایحتاجبهشهرآمده- ازدواجمی­کند. هجرت مری از شهر و اولین رویارویی­اش با مزرعه خاطرات ناگوار کودکی­اش را تداعی می­کند و مزرعه هرگز برای او پذیرفتنی و خواستنی نمی­شود. در ابتدا تلاش می­کند خود را با شرایط موجود وفق دهد اما به دلیل عدم موفقیت، دست به فراری نافرجام به شهر می­زند. بعد از اینکه دیک او را به مزرعه باز می­گرداند شرایط مری ناگوارتر از پیش می­گردد و با بی­تفاوتی نسبت به محیط تن به تسلیم می­دهد. مری که از ابتدای ورودش به مزرعه با دنیای بیرون قطع ارتباط کرده –حتیباخانوادۀ اسلاتر که در مزرعۀ مجاورند- گویی تمام خشم خود از شرایط را با رفتار خشونت­آمیز و غیر منصفانه با خدمتکاران سیاه پوست ابراز می­کند، زمانی که دیک بیمار می­شود مری در سرکشی­هایش به مزرعه اوج خشم خود را با شلاق زدن به صورت موسز سیاه پوست نشان می­دهد. بعد از مدتی دیک بی­خبر از این ماجرا موسز را به عنوان خدمتکار به خانه می­آورد و مری را –کهبابد اخلاقی تمام خدمتکاران را از دست می­دهد- تهدید می­کند که دیگر نباید با خدمتکاران بد رفتاری کند و باید موسز را نگه دارد.  مری که همواره چهرۀ مهاجم و وحشی موسز پس از شلاق خوردن و ترس خود را از این واقعه در ذهن دارد رفتاری ­متفاوت در پیش می­گیرد. موسز با آگاه شدن از ترس وی سعی می­کند با نزدیک شدن به او بر او تسلط یابد، این تسلط چنان بر مری تأثیر ناگواری دارد که باعث عدم تعادل روحی او و وابستگی­اش به موسز می­گردد. اسلاتر–کهچشم به زمین­های آنها دارد- در سرکشی­اش به مزرعۀ آنها پی به این رابطه می­برد و دیک را وادار به فروش مزرعه و رفتن به مسافرت می­کند و بلافاصله مباشری را برای پذیرفتن مسئولیت زمین­ها نزد دیک می­فرستد. در روزهای پایانی اقامت مری و دیک، تونی (مباشر) به رابطۀ مری و موسز پی می­برد، از مری حمایت می­کند  و موسز را اخراج می­کند. موسز که هنوز کینۀ مری را در دل دارد با دیدن چنین برخوردی در صدد انتقام­جویی بر می­آید.مری در عین حال که احساس رهایی می­کند، امیدی به آیندۀ بهتر ندارد و گویی در انتظار بازگشت موسز و رویارویی با مرگ است.او در آخرین شب اقامت وارد ایوان خانه می­شود و منتظر موسز می­ماند و در همان ایوان هم توسط موسز به قتل می­رسد. 

خلاصۀ رمان چراغ­ها را من خاموش می­کنم:

در رمان "چراغ­ها را من خاموش می­کنم" دورۀ کوتاهی از زندگی خانواده­ای ارمنی در آبادان دهۀ چهل به تصویر کشیده شده است. پدر و مادر (آرتوش و کلاریس) هر کدام وظایفی را بر عهده دارند و آرمن، آرمینه و آرسینه فرزندان این خانواده هستند که محصل­اند. زندگی آرام این خانواده با ورود سیمونیان­ها –همسایۀجدید- دچار دگرگونی می­شود. خانوادۀ سیمونیان سه نفرند: مادربزرگ (المیرا سیمونیان)، پسر (امیل)، و نوه(امیلی). در ابتدا دوستی آرمینه و آرسینه با امیلی باعث ایجاد علاقه بین آرمن و امیلی می­شود و در پی آن روابط این دو خانواده شکل می­گیرد. آرتوش که در ابتدا مخالف این رابطه است امیل را هم بازی خوبی در شطرنج می­بیند و این رابطه را می­پذیرد. کلاریس که در طی سال­ها زندگی مشترک نقش خود را به عنوان مادر و همسری فداکار کاملاً پذیرفته است - تا جایی که علائق و خواسته­های خود را فراموش کرده- با ورود امیل و توجه خاص او به افکار و رفتارش متوجه خود و خواسته­های سرکوب شده­اش می­گردد. امیل هم به دلیل تنهایی، کلاریس را هم صحبت خوبی می­یابد. با پیشرفت این رابطه علاقۀ کلاریس به امیل تقویت می­شود. اما در یکی از مهمانی­ها زنی به نام ویولت سعی در جلب توجه امیل دارد، کلاریس متوجه می­شود که امیل نیز به ویولت توجه نشان می­دهد و همین امر باعث آشفتگی روحی کلاریس –کههمیشهعاملایجادثباتوآرامشدرخانهاست- شدهودرپیآنوضعیتباثباتخانهوخانوادۀاودچارتزلزلمی­گردد. کلاریسکهبایدبینتعهدبههمسروفرزندانوعشقبهامیلیکیراانتخاب کند دچار کابوس­های شبانه می­شود و برای آرامش یافتن به کلیسا پناه می­برد اما پس از آن نیز نمی­تواند در برابر نیروی عشق مقاومت کند و دوباره با امیل قرار ملاقات می­گذارد که درست در همان روز حملۀ ملخ­ها به شهر رخ می­دهد. کلاریس که به دلیل آشفتگی درونی و تشدید این آشفتگی در اثر حملۀ ملخ­ها در وضعیتی ناخوشایند به سر می­برد نمی­تواند با امیل گفتگو کند پس از عبور ملخ­ها از شهر امیل که قصد رفتن دارد کلاریس را از تصمیم خود مبنی بر ازدواج با ویولت آگاه می­سازد. کلاریس با شنیدن تصمیم امیل به حماقت و پندار نادرست خود پی می­برد. بنابراین شعلۀ عشق خاموش می­شود و او با شناخت تازه­ای که از خود به دست آوردهراه دیگری را در زندگی در پیش می­گیرد و به فعالیت اجتماعی روی می­آورد. خانوادۀ سیمونیان همانطور که ناگهانی آمده بودند، ناگهانی نیز آبادان را ترک می­کنند و البته در طی این جریانات آرتوش نیز به رفتار اشتباه خود –بی­توجهیبهکلاریسوعلائقاو–پیمی­بردوآرمننیزدوستجدیدیمی­یابد. بدینترتیببابازگشتخانوادهبهثباتوآرامشاولیهداستانپایانمی­پذیرد. 

درونمایه

در داستان "علف­ها آواز می­خوانند" جدایی و بیگانگی مری با زن­های اطرافش باعث می­شود او راهی متفاوت را در زندگی شخصی­اش در پیش بگیرد اما سنت­های حاکم بر جامعه او را به سوی ازدواجی اجباری سوق می­دهد و همین امر باعث نابودی و مرگ مری می­گردد. در داستان "چراغ­ها را من خاموش می­کنم" نیز ما با زنی متفاوت با دیگر زنان جامعه روبه­رو هستیم، زنی که گرفتار روزمرگی­ها شده و نه تنها اطرافیان او را نادیده می­گیرند، بلکه او خود نیز دیگر توجهی به درونیاتش ندارد اما حضور امیل باعث توجه کلاریس به احساسات و خواسته­های سرکوب شده­اش می­گردد. در اثر لسینگ،  مری زنی فعال و اجتماعی است که ازدواج او را به رکود و انفعال می­کشاند اما کلاریس بر خلاف مری در ابتدای داستان دچار رکود و انفعال است که عشقی ممنوعه او را بیدار می­کند و همین بیداری باعث نجات و سوق دادن داستان به یک پایان خوشایند می­گردد که در داستان لسینگ خلاف آن را شاهدیم.

فروپاشی رابطه­ها در هر دو داستان به گونه­ای چشمگیر دیده می­شود. رابطۀ مری از زمان ورود به مزرعه با دیک، خانوادۀ اسلاتر و خدمتکاران خانه و به عبارتی دیگر با تمام دنیای اطرافش کاملاً مخدوش است.

او دوستی خانوادۀ اسلاتر را نمی­پذیرد و رفتارش در برابر خانم اسلاتر اینطور توصیف می­شود: "مری برخورد خشک و سردی داشت" (لسینگ،1386: 109). "مری فکر می­کرد که خانم اسلاتر تحقیرشان می­کند. اصلاً روی خوش نشان نمی­داد." (همان: 109).

کلاریس نیز رابطۀ رضایت بخشی با اطرافیانش ندارد و گویی تنها اطرافیان هستند که از این رابطه بهره می­برند. از نشانه­های ناخرسندی کلاریس در رابطه با آرتوش، می­توان به قرار دادن حلقه در دست راست و مکالمه­های سرد، کوتاه و منقطع آنها اشاره کرد. عدم توانایی او در برقراری ارتباط با آرمن (پسرش) آلیس (خواهرش) و مادرش نیز مشهود است. در هر دو داستان فروپاشی رابطه­ها خواننده را وادار به تفکر در مورد چرایی این فروپاشی می­کند. 

شیوۀ روایت

در اثر لسینگ -که از زاویۀ دید دانای کل نامحدود روایت می­شود- ترتیب خطی زمان شکسته شده است و داستان با مرگ مری که قاعدتاً باید در آخر روایت ذکر شود آغاز می­گردد. در اثر پیرزاد–کهبازاویۀدیداولشخص شرکت کننده بیان شده- شگرد­های بیشتری علاوه بر شکستن جریان خطی زمان توسط سیلان ذهن به کار رفته است. مانند خود­تک­گویی درونی که تنهایی کلاریس را برای خواننده پررنگ­تر می­کند. گویی کلاریس هم صحبتی برای برقراری دیالوگ ندارد و ناچار است با درون خود گفتگو کند. علاوه بر این نویسنده برای هرچه بهتر نشان دادن درونیات کلاریس ذهن او را به بخش­هایی تقسیم می­کند بنابر نظریۀ روانکاوی ذهن انسان به سه کنش­گر خود، فراخود و نهاد تقسیم می­شود که نهاد در پی ارضای غرایز انسان است و به هیچ معیار اخلاقی پایبند نیست، فراخود همان بخشی است که در اصطلاح عامیانه وجدان نامیده می­شود و مدام در حال سرزنش برای پیشگیری از اعمال غیر اخلاقی و اشتباهات است  و در نهایت خود توازن و تعادلی میان این دو بخش برقرار می کند (اسنودن، 1389: 148-141). کلاریس نهاد و فراخود ذهنش را ورخوب و ور بد می­نامد که این دو مدام در تعارض و کشمکش هستند: "دو ور ذهنم در حال جدال بودند آخرسر این یکی به آن یکی گفت:مرتب بودن که گناه نیست" (پیرزاد، 1387: 150) و یا در جایی دیگر آمده: "دو ور ذهنم باز کشمکش را شروع کردند. اولی به دومی مجال نمی­داد..."(همان: 151).

شیوۀ روایت در هیچ یک از داستان­ها بر اساس حادثه شکل نگرفته است. در داستان لسینگ مهم­ترین رویداد داستان که قتل مری است در همان آغاز ذکر می­شود بنابراین چرایی حادثه اهمیتی بیش از خود حادثه دارد. و نویسنده با بکارگیری چنین شگردی خواننده را وادار به تأمل دربارۀ علت قتل مری می­سازد یعنی در این داستان حادثۀ مرگ مری اهمیت چندانی ندارد بلکه آنچه اهمیت دارد این است که چرا چنین حادثه ای رخ می­دهد.

 در داستان پیرزاد هم عملاً سر و کار خواننده با حوادث نیست بلکه سیر یکنواخت روزمرگی­هایی است که زنی خانه­دار را درگیر خود کرده است. بنابراین بجا است که بگوییم هیچ یک از داستان­ها حادثه محور نیستند بلکه ذهن محورند.

در خاتمۀ هر دو روایت با فرجام بسته روبه­رو هستیم با این تفاوت که در "علف­ها آواز می­خوانند" داستان پایان ناخوشایند دارد اما در "چراغ­ها را من خاموش می­کنم" با پایانی خوشایند مواجه می­شویم.  

عطف توجه از واقعیت بیرونی به واقعیت درونی

 آنچه در هر دوداستان اهمیت دارد دنیای درونی شخصیت­های اصلی است که هر دو ضد قهرمان هستند با عدم توانایی در برقراری ارتباطی رضایت بخش با دنیای اطراف، عدم اعتماد به نفس و در نهایت ضعف جسمانی که تأکیدی بر ضعف روحی آنها است. در هر دو روایت شرح واقعیت بیرونی در خدمت نشان دادن واقعیت درونی شخصیت­های اصلی است، به عنوان مثال صدای جیرجیرک­ها درداستان لسینگ و صدای قورباغه­ها در داستان پیرزاد هر دو زمانی شنیده و توصیف می­شوند که شخصیت اصلی در وضعیتی ناخوشایند قرار دارد و ناخرسند از شرایط موجود است. بنابراین توصیفات بیرونی هر دو داستان هدفمند و به منظور نشان دادن وضعیت درونی مری و کلاریس است. به عنوان مثال شبی که موسز در اتاق کناری مری برای پرستاری از دیک خوابیده مری به دلیل وحشت از حضور او در خانه کاملاً آشفته است و تمام توصیفات بیرونی در خدمت نشان دادن آشفتگی درونی او هستند:" صداهای آرام شب از میان بوته­های بیرون خانه ناگهان مثل صدای تپش قلبش اوج گرفتند. از روی درختی که چند متر از خانه دورتر بود، پرنده­ای یک مرتبه فریاد کشید و حشره­ها سر و صدا به راه انداختند. صدای تکان خوردن شاخه­ها را می­شنید، انگار چیز بزرگ و سنگینی آنها را به کنار می­زد و جلو می­آمد، با وحشت به فکر درخت­های قوز کردۀ دورادور خانه افتاد" (لسینگ،1386:224). به طور مفصل در مورد هدفدار بودن نشانه­های بیرونی اثر در بخش نمادها توضیحاتی خواهد آمد.  

نمادها

هنرمندان مدرن برای بیان هنری در آثار خود اساساً افکار و عقاید خود را مستقیماً و با بیان صریح انتقال نمی­دهند بلکه آنها را به طور غیر مستقیم به گونه­ای تلویحی به خواننده القا می­کنند. در این مورد می­توان به نظریۀ الیوت تحت عنوان هم پیوندی عینی اشاره کرد. اگرچه الیوت این نظریه را در مورد شعر مطرح کرد اما می­توان چنین رویکردی رادر دیگر آثار هنری همچون داستان کوتاه و رمان نیز مشاهده کرد. مطابق این نظریه الیوت معتقد است تنها راه بیان هنری احساس این است که با توصیف اشیاء، رخدادها و واقعیت­های بیرونی که باعث عینیت بخشیدن به احساسات درونی می­شوند آن احساس خاص به ذهن خواننده متبادر شود به گونه­ای که وقتی حقایق بیرونی توصیف می­گردند حقایق درونی بی­درنگ به خواننده القا شوند (پاینده، 1389. ج. 2: 179). البته نظریۀ الیوت به نظریۀ سوزان فرگسن (پیرنگ داستان­های کوتاه امپرسیونیستی) بسیار نزدیک است. به اعتقاد فرگسن: "در داستان­های امپرسیونیستی بر کنش­های بیرونی چندان تأکید گذاشته نمی­شود در نتیجه رویداد­های این داستان­ها در واقع همان افکار و احساسات شخصیت اصلی هستند که به طور غیر مستقیم به خواننده افاده می­شوند" (پاینده، 1389. ج. 2: 285). در پی چنین رویکردی فرگسن از پیرنگ حذفی و استعاری سخن می­گوید او معتقد است در پیرنگ حذفی نویسنده بخشی از رویدادها را ذکر نمی­کند و در پیرنگ استعاری از رویدادهایی که با بقیۀ داستان هم­خوانی ندارند صحبت می­کند که همین قرینۀ ناساز بودن، خواننده را متوجه استعاری بودن این موارد می­سازد.اگرچه این نظریه در مورد داستان­های کوتاه امپرسیونیستی مطرح شده اما گاهی می­توان آن را به رمان نیز تعمیم داد البته پیرنگ حذفی در رمان کمتر دیده می­شود چون نویسنده مجال بیان تمام موارد را دارد، اما از آنجایی که پیرنگ استعاری به القای غیر مستقیم حقایق درونی یاری می­رساند در رمان نیز از آن بهره گرفته می­شود. البته لازم است بدانیم بحثی که اینجا در مورد استعاره مطرح می شود، استعاره را به آن معنی که در فنون بلاغی از آن نام برده می­شود در نظر ندارد بلکه مفهوم استعاره در پیرنگ استعاری به مفهومی که یاکوبسن در نظر دارد نزدیک است یعنی هر انتخابی که از محور جانشینی زبان باشد کنش استعاری دارد (احمدی، 1388: 81). از آنجایی که پیرنگ هر دو داستان بررسی شده در این مقاله استعاری است، بررسی نمادهای هر دو متن اجتناب ناپذیر می­نماید. در بررسی نمادها ابتدا به صورت جداگانه نمادهای هر متن بررسی شده و در پایان مقایسه­ای میان هر دو اثر صورت می­گیرد و شباهت­ها و تفاوت­های نمادها ذکر می­گردد.  

بررسی نمادهای "علف­ها آواز می­خوانند"

در این داستان آنچه در نگاه اول نظر خواننده را جلب می­کند تقابل­های دوگانه­ای است که میان تمدن و طبیعت وحشی برقرار شده، سویۀ ارزشی در این تقابل­ها سویۀ تمدن و شهرنشینی است و از سویۀ دیگر (طبیعت وحشی که به گونه­ای تداعی­گر سنت­های دست و پا گیر جامعۀ ترسیم شده در داستان است) اغلب سلب ارزش شده، مثلاًمری تا زمانی که در شهر زندگی می­کند، زنی موفق است و با تحسین و احترام از او یاد می­کنند اما به محض اینکه وارد مزرعه می­شود تبدیل به زنی خشمگین، بد خلق، گوشه گیر، نا امید و مستأصل می­گردد و در نهایت چهره­ای نامطلوب از دید اطرافیان پیدا می­کند. از دیگر تقابل­های مطرح شده در داستان که البته زیر مجموعه­ای از همین دوگانگی کلی است تقابل خوابگاه و خانۀ دیک، و تقابل هوای مطبوع شهر و گرمایطاقت فرسای مزرعه است. مری که در خوابگاه، دختری شاد و محبوب است در خانۀ دیک به زنی عصبی و نا امید بدل می­شود. راوی در توصیف زندگی او در پانسیون می­گوید:"آنجا را دوست داشت چون یادآور دوران مدرسه­اش بود و او از ترک مدرسه نفرت داشت. از تجمع دختران، غذا خوردن در ناهار خوری بزرگ و برگشتن از سینما به خانه و گپ زدن با دوستانی که منتظرش بودند خوشش می­آمد. در پانسیون آدم مهمی بود، یک دختر معمولی نبود" (لسینگ، 1386: 57). در صورتی که در خانۀ دیک چندان اهمیتی به او داده نمی­شود و این شادی از زندگی او رخت بر می­بندد. مری از گرمای هوای شهر در فصول گرم سال شکایتی ندارد در صورتی که مدام از گرمای طاقت فرسای مزرعه شکایت می­کند. زمانی که مری در فرار از مزرعه به شهر پناه می­برد راوی از نظرگاه مری هوای شهر را چنین توصیف می­کند:"هوا عالی عالی بود؛ باد بوی عطر می­داد و خورشید شادمانه می­درخشید... این آسمان همان آسمان آبی سنگدلی نبود که بر فراز مزرعه گسترده شده بود و فصل­های تغییر­ناپذیر آن را احاطه کرده بودند."(همان: 141). تقابل دیگری که مطرح می­شود، تقابل خورشید شهر و خورشید مزرعه است. مری که در شهر درخشش شادمانۀ خورشید راستایش می­کند و از نور و روشنی آن لذت می­برد در مزرعه با نفرت آن را به ذهن می­آورد:"این صدای زیر جیغ مانند از نظر مری صدای خورشید بود که داشت به دور مرکز داغ خود می­چرخید، صدای نور گستاخ و زننده اش و صدای گرمای کشنده­اش بود." (همان: 269). البته با ورود مری به مزرعه تقابل دیگری میان نور و تاریکی برقرار می­شود، خورشید منفور مزرعه تاریکی را به پناهگاهی برای مری بدل می­سازد مرگ مری در شب و تاریکی رخ می­دهد زمانی که دیگر زندگی و روشنایی روز برای او تحمل­ناپذیر شده، مرگی که خود به استقبال آن می­رود تا از زندگی ناگوارش رها شود:" روی ایوان ایستاده بود جایی که می­دانست باید همانجا منتظر باشد. توی تاریکی را نگاه می­کرد و مواظب حرکت بوته­ها بود." (همان: 281).با تأمل بر این مطلب به نظر می­رسد که نور و روشنی دنیای حقیقی و زندگی واقعی مری هستند و تاریکی، ناخودآگاه و دنیای خیالی درون اوست.تا زمانی که مری در شهر زندگی می­کند و از زندگی خود لذت می­برد، روز و روشنی خورشید را که نماد زندگی حقیقی اوست به زیبایی توصیف می­کند اما پس از ورود به مزرعه "نور گستاخ و زنندۀ خورشید" برایش آزاردهنده می­شود چراکه دیگر زندگی حقیقی­اش را دوست ندارد و به ناچار به درون خود پناه می­برد؛ یعنی به دنیای آرمانی خیالش. در پایان داستان نیز برای گریز از زندگی تحمل­ناپذیرش در تاریکی شب به استقبال مرگ می­رود.

تقابل دیگری که در داستان مطرح است تقابلی­ است میان زن و مرد، و سیاه و سفید. سیمون دوبوار معتقد است قرارگرفتن زن در جایگاه ثانویه وسیله­ای برای تبدیل او به "دیگری" در برابر مرد به عنوان "خود" است، وی با به کاربردن مفهوم اگزیستانسیالیستیدیگری (زن) دربرابر مرد معتقد است مرد برهم زنندۀ فردیت و آزادی زن است (فرحناکیان، 1389: 8). در این داستان زن در برابر مرد، دیگری تلقی شده همانطور که سیاه در برابر سفید مفهوم دیگری دارد. سه مرد در زندگی مری نقش به سزایی را ایفا می­کنند، پدرش، دیک و موسز خدمتکار که هرسه زندگی او را به سوی نابودی سوق می­دهند. پدرش خاطرات کودکی او را به خاطراتی ناگوار بدل می­کند و باعث دلزدگی او از تمام مردان و نفرتش از ازدواج می­گردد. دیک سیر زندگی­اش را تغییر می­دهد و زندگی خوشایند او در شهر را به زندگی ناخوشایند و تحمل­ناپذیر در مزرعه تبدیل می­کند و در نهایت موسز باعث عدم تعادل روانی­اش می­شود و او را به قتل می­رساند.

در هر سه مورد عناصر تأثیرگذار مردان هستند و عنصر مغلوب و تأثیرپذیر زن. در تقابل سیاه و سفید هم سیاه،دیگری تلقی می­شود و سویۀ ارزشی متعلق به سفیدپوستان است. با این وجود مرگ مری توسط موسز سیاه رخ می­دهد یعنی باز هم در تقابل مرد سیاه و زن سفید، زن دیگری تلقی شده و ارزش از او سلب گردیده است.

علاوه بر تقابل­های بررسی شده، عناصر دیگری نیز در این داستان حائز اهمیت هستند که باید به آنها پرداخته شود از جمله، موتیف­های تکرار شونده­ای که به دلیل تکرار جنبۀ نمادین یافته­اند. این موتیف­ها عبارتند از:

1.  صدای جیرجیرک­ها:این صدا همواره در موقعیت­هایی که مری دچار آشفتگی یا عدم آرامش است شنیده می­شود. صدای آزاردهندۀ یکنواختی که تداعی­کنندۀ به هم­ریختگی درون مری ا­ست، البته در کنار توصیف صدای جیرجیرک­ها توصیف گرمای هوا و داغی خورشید را هم شاهدیم که هر دو به دلیل ناخوشایند بودن یکدیگر را تقویت می­کنند:"ولی یک مرتبه گرما غیر قابل تحمل شد. جیرجیرک­ها، بیرون در میان بوته­ها، لاینقطع جیرجیر می­کردند. دچار سردرد شده بود. با بدنی سنگین و کرخت شده بلند شد و به اتاق خواب رفت" (لسینگ، 1386: 97). صدای جیرجیرک­ها در سراسر داستان به عنوان یکی از موتیف­های بیانگر نفرت از موقعیت، تکرار می­شود در جایی مری آن را صدای خورشید می­داند و در جایی صدای علفزار:"اولین جیرجیرک داشت از جایی در لابه­لای درختان فریاد می­کشید. این صدا، صدای خورشید هم بود. مری چقدر از خورشید نفرت داشت" (همان: 268). راوی از علفزار گاهی با عنوان بوته­ها و گاهی علف­های رنگ پریده نام می­برد و البته صدای علفزاری که مری از آن نفرت دارد همان صدای جیرجیرک­ها است و در نهایت صدای مرگ، مرگی که از جبر حاکم بر جامعه که از دل سنت­ها برخاسته است ناشی می­شود. مری از جانب علفزار (جبری که او را به زندگی ناخوشایندی سوق داده) احساس خطر می­کند:"وقتی به فکر علفزار عجیبی که آنها را احاطه کرده بود و حیوانات کوچک بسیاری که در آن زندگی می­کردند... می­افتاد، احساس خطر می­کرد"(همان: 224). به همین دلیل در پایان داستان وقتی مری به دنبال مرگ (موسز) می­گردد به طرف بوته­ها (علفزار) می­رود:" صدای جیرجیرک­ها را که مدام جیغ می­کشیدند از همه طرف می­شنید. به طرف بوته­ها رفت، فکرمی­کرد:به او می­رسم و همه چیز تمام می­شود. از میان علف­های رنگ پریده، تلوتلوخوران می­گذشت... گوشش از صدا پر شد. همۀ بدنش درد می­کرد. در انتظار ماند. ولی صدا تحمل ناپذیر بود" (لسینگ، 1386: 274-273).

2.  درخت­های مزرعه:درخت­ها هم مثل علفزار و صدای جیرجیرک­ها یکی از موتیف­های بیانگر نفرت از موقعیت است، چرا که وقتی راوی از شهر صحبت می­کند تا درونیات مری را آشکار کند درخت­ها برای او مثل خورشید و آسمان و هوای مطبوع شهر خوشایند و دلپذیرند:" در سراسر خیابانی قدم می­زد، درختان پوهینیا که شکوفه­های صورتی و سفیدی مثل پروانه به شاخه­هایشان نشسته بودند صف کشیده بودند" (همان: 142). اما مری از درخت­های مزرعه متنفر است و برای نشان دادن شدت این نفرت، راوی می­گوید:"درخت­ها از مری نفرت داشتند" (همان: 273). مری صدای جیرجیرک­ها را گاه از لابه­لای درختان در زیر نور خورشید می­شنود و به این ترتیب هر سه موتیف نفرت در کنار هم قرار می­گیرند تا این حس را در خواننده تقویت کنند:"اولین جیرجیرک داشت از جایی در لابه­لای درختان فریاد می­کشید. این صدا، صدای خورشید هم بود" (همان: 268).

3.  سیاه پوستان: نمادی از بخش تاریک درون مری هستند و شدت خشمی که سراسر وجودش را احاطه کرده، که البته این موتیف خود در سراسر داستان با نشانه­های مختلفی مثل سگ­ها، فروشگاه و نفوذ لوازم فروشگاه به خانه تقویت می­شوند و در حقیقت تمامی اینها با فراگرفتن و احاطۀ زندگی مری نمادی از تسلط خشمی هستند که در انتها باعث نابودی او می­شود.

4.  سگ­ها: همانطور که مری نسبت به تمام مزرعه (جبر حاکم بر جامعه که مری را به یک ازدواج اجباری سوق داده) و آنچه به آن تعلقدارد احساس انزجار می­کند از سگ­ها هم متنفر است و به نظر می­رسد، سگ­ها در داستان نماد سیاه پوستان هستند که مری تمام خشم خود را از موقعیت ناخوشایندش در مواجه با آنها آشکار می­کند و در بخش­هایی از داستان هم مستقیماً سیاه پوستان را به سگ تشبیه می­کند:"یک سفید پوست می­تواند به یک بومی نگاه کند. یک بومی مثل سگ است." (همان: 201) و در جایی دیگر خدمتکار سیاه پوست تازه وارد را چنین وصف می­کند :" پسرک مثل سگی وحشتزده، دنبال مری راه می­رفت" (همان: 98).در لحظۀ مرگ مری سگ­ها حضور دارند و پس از آن هم در کنار جسد او باقی می­مانند، مرگ مری به دست موسز سیاه پوست –ازطریقبرقراریرابطۀعاطفیبامریبهقصدتسلطبراو- صورتگرفتهوازآنجاییکهسگ­هادرداستاننمادسیاهپوستانهستندباماندنسگ­هادرکنارجسدمری،اینهمانیوهمذاتپنداریسگ­هاباسیاهان به اوج خود می­رسد.

5.  فروشگاه:از نمادهایی است که سیاهان را به ذهن خواننده متبادر می­کند. فروشگاهی که در آن فقط مایحتاج سیاه پوستان به فروش می­رسد در انتهای داستان  حضور موسز در فروشگاه این همانی آن را با سیاه پوستانتقویت می­کند.

6.  کاناپه: در دل محیط نفرت انگیز و ناامنی که مری در آن زندگی می­کند، به نظر می­رسد فقط کاناپه­ای که ساعت­ها روی آن می­نشیند و غرق در افکار خود می­شود گوشۀ امن و آرامش بخش زندگی اوست:"ناخودآگاه به طرف پناهگاه خود، کاناپۀ اتاق کناری رفت، به جایی که بسیاری از ساعات بیداریش را آنجا می­گذراند" (لسینگ، 1386: 223). زمانی هم که مری با وحشت در انتظار بازگشت موسز است به کاناپه پناه می برد:"با وحشت دوید و همۀ درها و پنجره­ها را بست و بعد مثل آهویی که روی یک دسته علف قوز کند، روی کاناپه افتاد" (همان: 270). اما غافل از اینکه سیاهان (خشم) به تمام زندگی او حتی به تنها جای امن خانه­اش یعنی کاناپه هم نفوذ کرده­اند چرا که لوازم فروشگاه که تنها مورد استفادۀ سیاه پوستان است به خانه آورده شده و پارچۀ آبی رنگ ارزان قیمت فروشگاه روی کاناپه کشیده شده است. بنابراین دیگر نه تنها مزرعه که درون خانه نیز برای او به محیطی ناامن و نفرت­انگیز بدل شده و دیگر مری هیچ پناهگاه و امیدی برای ماندن ندارد و طبیعی است که در چنین شرایطی وی مرگ را با رغبت انتخاب می­کند.می­توان گفت نفوذ وسایل فروشگاه به درون خانه، به نوعی تداعی­گر تسلط و نفوذ موسز به خانۀ آنها و در نهایت غلبۀ طبیعت وحشی و به حقیقت پیوستن کابوس­های مری است، کابوس­هایی که مری در خواب و بیداری بارها و بارها با آنها کلنجار رفته بود:"غالباً شبها بیدار می­شد و فکر می­کرد که خانۀ آجری کوچک، مثل یک بطری شیشه­ای، در مقابل هجوم خصمانۀ بوته­ها ممکن است در هم بشکند اغلب فکر می­کرد که اگر آنها آنجا را ترک کنند، در یک سال پر باران و مرطوب، منطقۀ کوچک مسطح شدۀ جلوی خانه از میان خواهد رفت و درختان جوان از کف اتاق روییده و آجرها و سیمان را به کناری خواهند زد و در عرض چند ماه جز تلی از آجر شکسته کنار کنده­های درخت­ها باقی نخواهد ماند" (همان: 224). بنابراین مرگ مری در پایان داستان به دست سیاه پوستی صورت می­گیرد که انعکاس خشم مری از علفزار یا جبری است که او را به سوی نابودی سوق داده است.   

نمادهای "چراغ­ها را من خاموش می­کنم"

در این داستان نیز مثل داستان لسینگ موتیف­های تکرار­شوندۀ بسیاری به چشم می­خورد که تکرار شدن این موارد ذهن خواننده را به سوی نمادین بودن آنها رهنمون می­شود:

1.  صدای قورباغه­ها: این صدا اغلب در موقعیت­های بد ظاهر می­شود و در این مواقع دلهره و اضطراب کلاریس را افزایش می­دهد این موتیف از آغاز رمان ظاهر،و تا پایان چندین مرتبه تکرار می­گرد:           " قورباغۀ ناپیدا دوباره قور می­کرد و این بار قورباغۀ دیگری با قور بلندتری جواب می­داد. دستپاچه شدم. دلیلش شاید کوتاهی قد مادربزرگ امیلی بود... یا شال پشمی در آن هوای گرم یا لحن خیلی رسمی. شاید هم صدای قورباغه­های لعنتی که بعد از اینهمه سال زندگی در آبادان نه به قیافه­شان عادت کرده بودم نه به صدایشان"(پیرزاد، 1387: 14). اما در پایان داستان که زندگی کلاریس دچار تغییر و تحول شده و او به رضایتی نسبی از زندگی می­رسد صدای گنجشک­ها جایگزین صدای قورباغه­ها می­شود:"دست­ها را پشت سر قلاب کردم و توی آینه به بازی نور و سایه نگاه کردم. از حیاط صدای جیک­جیک گنجشک­ها می­آمد. بلند گفتم: امروز دیرتر از شما بیدار شدم و با خودم خندیدم. از جیک­جیک گنجشک­ها بود یا بازی نور در آینه یا خنکی اتاق خواب که حالم خوش بود؟ هر چی بود خوب بود" (همان: 281).در هردو مثالی که در بالا ذکر شد نوعی شباهت در نحوۀ بیان جملات وجود دارد و نویسنده گویی موازنه­ای هدفمند میان این دو بخش برقرار کرده و در این میان علاوه بر تقابل صدای قورباغه­ها و گنجشک­ها به تقابل دیگری که میان گرمای نامطبوع و خنکی دلپذیر هوا وجود دارد اشاره شده است که این دو تقابل در تقویت و تشدید تأثیر بر خواننده مؤثرند.

2.   صندلی چرم سبز: به نظر می­رسد این مکان تنها جای امن خانه است که کلاریس در آن احساس آرامش می­کند و می­تواند لحظاتی را به خود و اندیشیدن به خواسته­ها و احساساتش اختصاص دهد:" خبری که نشد لنگه جوراب به دسترفتم توی راحتی چرم سبز کنار پنجره نشستم... بعد از قفسۀ بغل پنجره کتابی درآوردم" (همان: 23). بعد از آشنایی با امیل که کلاریس احتیاج بیشتری به اندیشیدن به خود و احساساتش دارد به این موتیف در داستان بیشتر پرداخته می­شود.

3.  شورلت قدیمی آرتوش: در حقیقت اشاره­ای است به عدم میل به پذیرش تغییر توسط آرتوش که تغییر ندادن منطقه و محل زندگی و پافشاری بر عدم تغییر محل سکونت نیز بر این مطلب صحه می­گذارد:" آرتوش ماشین را پارک کرد و آرمن داد زد: بپا، شوی جان خط نیفتد. دخترها خندیدند. روزی نبود بچه­ها متلکی بار شورلت قدیمی آرتوش نکنند" (همان: 117).

4.  گل­های کاغذی: اغلب رسالت و پیام­آوری را بر عهده دارند آنها گاه خاطرات را تداعی می­کنند: "از بوتۀ گل کاغذی که دیوار خانه را پوشانده بود گلی افتاد روی پله و یادم آمد. ده دوازده ساله بودم..." (پیرزاد، 1387: 32)، و گاه وقوع حادثه ناگواری را هشدار می­دهند، و گاهی نیز در مواقعی که کلاریس دچار اضطراب و تنش روحی است حاضر می­شوند: " گل­های کاغذی سرخابی توی دستم مچاله شده بود. قورباغۀ چاقی از باغچه بیرون پرید، نشست درست روبه­رو و زل زد توی چشم­هایم. بلند شدم رفتم تو" (همان:35).

5.  درخت کنار: این درخت و میوه­اش اغلب تداعی­گر خاطرات خوش کلاریس با پدر است: "توی راحتی چرم سبز نشستم. کنارهای سرخ را تک تک خوردم ویاد پدر افتادم که می­گفت..." (همان: 35).

6.  درخت­های چنارِ بیعار: این درخت­ها نشان از انفعال کلاریس دارند و معمولاً در جایی که این انفعال پر­رنگ­تر می­شود ظاهر می­شوند:" نفسم را تو دادم. باد گرمی آمد و از خرزهرۀ پشت سر چند تا گل سفید افتاد زمین. در نور کم چراغ­های پایه فلزی، چشم دوختم به درخت­های بیعار که میدان را دور می­زدند" (همان: 181).

7.  حملۀ ملخ­ها: اگرچه از موتیف­های تکرار شوندۀ داستان نیست اما به دلیل اینکه این واقعه در داستان با کارکرد خود بر روی محور جانشینی مفاهیم بسیاری را در داستان حاضر می­کند بهتر است آن را نمادین تلقی کنیم این حادثه بیانگر درونیات کلاریس است و در واقع موازنه­ای برقرار می­شود میان وقایع بیرونی که در خدمت توصیف احساسات درونی کلاریس هستند: "کنار هم ایستادیم و حیاط را نگاه کردیم. از آسمان ملخ می­بارید. صدای افتادنشان روی زمین شبیه خش­خش مچاله شدن خروارها کاغذ بود. حتماً هنوز می­لرزیدم یا رنگم پریده بود..." (همان: 235). حملۀ ملخ­ها با ورود امیل به خانۀ کلاریس آغاز می­شود. درست در زمانی که کلاریس از دلبستگی امیل به خود یقین حاصل کرده. با ورود امیل آشفتگی درونی کلاریس چندین برابر می­شود چرا که کلاریس هنوز نمی­داند در میان عشق و تعهد باید کدام یک را انتخاب کند. حضور ملخ­ها و تلاطم بیرونی به نوعی عینیت بخشیدن به تلاطم درونی کلاریس است. پس از پایان حملۀ ملخ ها است که کلاریس به برداشت اشتباه خود پی می­برد و متوجه علاقۀ امیل به ویولت می­شود با این آگاهی گویی چیزی در درون کلاریس فرو می­ریزد همانند شهر که در اثر حملۀ ملخ­ها از سبزی تهی شده: "دو مرد عرب شمشاد­های طرف چپ خانه را تکاندند. ملخ­ها که ریختند غیر از شاخه­های لخت چیزی نماند. هاج و واج به بقیۀ شمشادها نگاه کردیم و به درخت­ها. حتی یک برگ سبز روی هیچ کدام نبود" (همان:243). اما همانطور که شهر عریان آمادۀ رویش مجدد است درون تهی شدۀ کلاریس هم آمادۀ آغازی دوباره و پذیرش تغییرات است.

8.  گل نخودی: به نظر می­رسد که گل­های نخودی نمادی ازخودکلاریس هستند و میان کلاریس و گل­های نخودی همذات پنداری برقرار می­شود همانطور که گل نخودی­ها حساس هستند و نیاز به توجه فراوان دارند کلاریس هم زنی حساس و نیازمند توجه است اما این توجه را از جانب آرتوش دریافت نمی­کند در حالی که امیل به او توجه زیادی دارد و همین امر باعث دلبستگی کلاریس به امیل می­شود. این همذات پنداری در جایی به اوج خود می­رسد که امیل و آرتوش همان رفتاری را که با کلاریس دارند در برابر گل نخودی­ها نیز در پیش می­گیرند یعنی آرتوش تا پیش از آمدن امیل و اشارۀ مستقیم به گل نخودی­ها حتی از حضور آنها بی­اطلاع است: "چند روز پیش [امیل] گفت می­آید خاک گل نخودی­ها را عوض کنیم... آرتوش سر بلند کرد و چند لحظه نگاهم کرد گل نخودی؟ گفتم: گل نخودی هرۀ آشپزخانه. گفت:آشپزخانه؟...گفتم:ما خانه­ای داریم که این خانه آشپزخانه­ای دارد که این آشپزخانه پنجره­ای دارد که روی هرۀ این پنجره سال­ها است گلدانی گذاشته­ایم..." (پیرزاد، 1387: 147-146).

در اواخر داستان زمانی که کلاریس نسبت به عشق امیل یقین حاصل کرده وقتی مادر امیل به او می­گوید که امیل همیشه شتاب زده عاشق می­شود و همیشه زود متوجه اشتباه خود می­گردد گلدان گل نخودی در اثر وزش شدید باد سقوط می­کند و می­شکند گویی خود کلاریس است که از درون شکسته و فرو ریخته. در انتهای داستان زمانی که آرتوش دچار تحول و تغییر شده با خرید دو گلدان گل نخودی اوج توجه خود را به کلاریس نشان می­دهد:"حالم خوب بود... شاید هم به خاطر دیروز که آرتوش زودتر از معمول به خانه آمد، با دو گلدان گل نخودی صورتی و سفید" (همان: 270). ورود گل نخودی­های تازه به خانه البته می­تواند تأکیدی بر این مطلب باشد که از این پس سیر زندگی کلاریس روندی تازه در پیش می­گیرد.     

تفاوت­هاو شباهت­ها

در بررسی هر دو داستان نکته­ای که در ابتدا نظر خواننده را به خود جلب می­کند وقوع هر دو داستان در منطقه­ای گرمسیر است. عذاب آور بودن گرمای هوا به نوعی نشانگر عذاب آور بودن زندگی خانوادگی هر دو زن است که البته تفاوت­هایی در این میان به چشم می­خورد. نفوذ گرمای هوای بیرون به درون خانۀ مری -که اساسأ ازدواج را نپذیرفته- گویی امنیت را از محیط خانه هم گرفته است و این حاد بودن شرایط زندگی را به خواننده انتقال می­دهد. در حالی که گرمای هوا هنوز به درون خانۀ کلاریس -که ازدواج را پذیرفته- نفوذ نکرده با وجود اینکه هر دو در منطقه­ای مشابه زندگی می­کنند. بنابراین شرایط زندگی برای او هنوز به اندازۀ شرایط مری ناگوار نیست با این حال هر دو از زندگی خانوادگی خود نا خرسند هستند و این عدم رضایت ریشه در بی­اعتنایی همسران آنها دارد. در کل داستان پیرزاد دیالوگ­های کمی میانکلاریس و آرتوش رد و بدل می­شود که این دیالوگ­ها سردی رابطه را مشخص می­کنند. در ابتدای داستان در اولین مکالمه­ای که میان این دو برقرار می­شود آرتوش در حال خواندن روزنامه است بدون اینکه حتی یک بار به کلاریس نگاه کند و توجه خود را به او نشان دهد، تا جایی که کلاریس او را روزنامه خطاب می­کند:"دوباره رفتم کنار آرتوش نشستم: سیمونیانمی­شناسی؟روزنامهگفت: امیلسیمونیان؟...روزنامهورقخورد. ازمسجدسلیمانمنتقلشده…بهروزنامهنگاهکردم،منتظرکهحرفشراادامهبدهد" (پیرزاد، 1387:23).

 در انجام کارهای خانه و به عهده گرفتن مسئولیت فرزندان نیز آرتوش هیچ کمکی به کلاریس نمی­کند و تمامی این وظایف بر عهدۀ کلاریس است. آرتوش تمام مسئولیت­های بیرون از منزل و کلاریس تمام وظایف درون خانه را بر عهده دارد بدون اینکه در این دنیای درون و بیرون با یکدیگر هم فکری و شراکت داشته باشند. در زندگی مری و دیک هم رابطه­ای سرد و ناخوشایند وجود دارد. مکالمه­های میان آن دو در سرتاسر داستان بسیار کوتاه، منقطع و اندک­اند، گاه مدت­ها با هم سخن نمی­گویند و اساساً مکالمۀ محبت آمیزی میان آنها رد و بدل نمی­شود. در هر دو مورد رابطۀ زن­ها با شوهرانشان گویی از رفتاری که مادر در برابر همسر خود در پیش گرفته الگو برداری شده است.در هر دو رابطه شخص سومی وارد زندگی زن­ها می­شود و به این ترتیب رابطه­ای مثلثی شکل می­گیرد در مثلث رابطۀ مری، دیک و موسز، مری که در کودکی رابطه­ای ناخوشایند با پدر داشته قادر به برقراری ارتباط خوبی با شوهرش نیست و با نفر سوم نیز ارتباط دوستانه­ای ندارد اما کلاریس که رابطۀ خوشایندی با پدر داشته ارتباط بهتری با شوهرش برقرار می­کند و با نفر سوم نیز رابطه­ای کاملاً دوستانه دارد. ورود موسز به زندگی مری به دلیل جایگزین شدن با پدر توأم با وحشت و نفرت است و در نهایت نیز باعث عدم تعادل روحی مری می­شود و به همین دلیل بعد از رفتن موسز وی آرامشی کاذب می­یابد. برخورد مری با موسز به نوعی همان برخوردی است که مری در کودکی با پدر دارد یعنی از موضع ضعف با موسز روبه­رو می­شود و هر دو مرد (موسز و پدر) بر مری تسلط می­یابند. در کابوس مری تبدیل شدن چهرۀ پدر به چهرۀ موسز بر جایگزینی این شخص صحه می­گذارد. اما کلاریس که در کودکی از حمایت و توجه پدر برخوردار بوده از جانب امیل نیز چنین رفتاری را دریافت می­کند و همین توجه نشان دادن امیل است که بی­توجهی­های آرتوش را پر­رنگ می­کند و باعث دلبستگی کلاریس به امیل می­شود. در پایان مری که به ازدواج اجباریتن داده دیک و موسز را نیز نمی­پذیرد و در نهایت به این دلیل که دیگر هیچ امیدی به بهبودی زندگی­اش ندارد با رغبت مرگ را انتخاب می­کند اما کلاریس که رویکرد متفاوتی به ازدواج دارد آرتوش و امیل را می­پذیرد و سرانجام می­تواند توجه و حمایت آرتوش را به دست آورد و زندگی­اش را متحول ­کند.

ویژگی دیگری که در هر دو داستان توجه خواننده را جلب می­کند رویکرد مشابه هر دو زن به وجود فرزند در خانواده است. برای هر دو زن وجود بچه حکم پناهگاهی را دارد که می­توانند در مواقعی که مشکلات و سختی­های زندگی آنها را تحت فشار می­گذارد به آن پناه ببرند.

علاوه بر این موتیف­های مشترک دیگری هم در هر دو داستان وجود دارد مثل شباهت شگفت انگیز موتیف صندلی چرم سبز کلاریس و کاناپۀ مری که در هر دو داستان کارکردی کاملاً مشابه دارد یعنی تنها پناهگاه و تنها نقطۀ امن خانه است که مری و کلاریس به آن پناه می­برند تنها تفاوتی که در این مورد وجود دارد این است که مری در انتهای داستان این تنها نقطۀ امن را نیز از دست می­دهد که ما این نشانه  را با پوشیده شدن کاناپه توسط پارچۀ  آبی فروشگاه در می­یابیم.

موتیف مشابه دیگر صدای قورباغه­ها و جیرجیرک­ها است،این صداها در مواقعی شنیده می­شوند که زن­ها در وضعیت نا­مطلوبی به سر می­برند و به گونه­ای بیانگر اضطراب و ناخرسندی از وضعیت موجودند و هر دو در انتهای داستان زمانی که زن­ها به آرامشی نسبی دست یافته­اند به صدای دلنشین پرنده­ها تبدیل می­شوند یعنی صبحی که دیگر در زندگی مری، موسز حضور ندارد و زمانی که آرتوش تحولی مثبت پیدا کرده است.

در هر دو داستان زن­ها برای فرار از وضعیت نامطلوب خود به انجام کارهای خانه پناه می­برند مری روی تمام لباس­ها و پرده­ها را گلدوزی می­کند و کلاریس با انجام کارهای خانه و رسیدگی به امور بچه­ها افکار خود را از وضعیتی که برایش خوشایند نیست منحرف می­کند.

عدم اعتماد به نفس مری و کلاریسدر این دو داستان کاملاً مشهود است و همین امر این دو شخصیت را در وضعیتی قرار می­دهد که در یک کشمکش درونی قرار می­گیرند و از انتخاب قاطعانه باز می­مانند کشمکش ذهنی کلاریس با ورود امیل پر­رنگ­تر می­شود به طوری که زندگی روزمره­اش را مختل می­کند.

در داستان لسینگ نیز پر­رنگ شدن این کشمکش درونی را زمانی شاهدیم که مری که تا سن 30 سالگی تن به ازدواج نداده با قضاوت اطرافیان در مورد خود رو­به­رو می­شود و در نهایت به دلیل عدم اعتماد به نفس تسلیم خواسته­های آنان می­گردد.

در داستان­هایی که تأکید اصلی درونمایه بازکاوی شخصیت­های تک افتاده و جدای از جامعه است، ذهنیات این شخصیت­ها و کابوس­های شبانه و البته کابوس­وار توصیف شدن واقعیات روزمره در خدمت همین بازکاویی درونی هستند. به عنوان مثال در داستان لسینگ مری که زندگی ناخوشایندی دارد در خواب و بیداری با کابوس­هایی رو­به­رو است.او که در بیداری همیشه در وحشت تسخیر خانه توسط علفزار است شب­ها نیز اغلب با ترس بیدار می­شودو خانه را همچون بطری شیشه­­ای تصور می­کند که ممکن است در برابر هجوم بوته­ها در هم بشکند نقطۀ اوج این کابوس­ها زمانی است که موسز در اتاق خواب خانۀ او به مراقبت از دیک می­پردازد شبی که مری روی کاناپه خوابیده و موسز به اتاق خواب یعنی خصوصی­ترین بخش خانۀ او نفوذ کرده، گویی دیگر حریمی در زندگی خصوصی او وجود ندارد. در این شب مری چندین بار کابوس می­بیند که در یکی از کابوس­ها چهرۀ موسز و پدردر هم ادغام می­شوند به طوری که گویی هر دو در غالب یک شخص او را تهدید می­کنند. بعد از این شب کابوس­وار تغییری اساسی در جهت منفی در زندگی مری رخ می­دهد یعنی پس از این است که موسز بر زندگی او تسلط می­یابد و او را به سوی نابودی سوق می­دهد. کلاریس هم مانند مری به دلیل آشفتگی­های ذهنی کابوس­هایی را در خواب و بیداری تجربه می­کند. زمانی که کشمکش میان نهاد و فراخود در وجود کلاریس بالا می­گیرد و نمی­تواند میان عشق و تعهد یکی را انتخاب کند در کابوس شبانه­اش می­بیند که فرزندانش را از او می­گیرند، زمانی که این کشمکش به اوج خود می­رسد کلاریس حملۀ ملخ­ها را که یک واقعۀ بیرونی است کابوس­وار توصیف می­کند یعنی آشفتگی درونی کلاریس آن چنان شدت گرفته که دیگر مرز میان خواب و بیداری را نمی­تواند تشخیص دهد و واقعیت را به ساحت رویا می­برد. همانطور که در زندگی مری بعد از اوج کابوس­های شبانه تغییری اساسی را شاهد بودیم در زندگی کلاریس نیز بعد از حملۀ ملخ­ها که کابوس­وار توصیف می­شود شاهد تغییری اساسی هستیم با این تفاوت که این تغییر در زندگی کلاریس در جهتی مثبت است.

در هر دو داستان با شخصیت­هایی پویا رو­به­رو هستیم یعنی در انتهای داستان تغییری اساسی در هر دو شخصیت شکل می­گیرد با این تفاوت که سیر تغییرات و جهت آنها یکسان نیست.  

نتیجه

در هر دو داستان مورد بررسی، زندگی زنی به تصویر کشیده شده که هم در تعارض و کشمکش با خود است و هم با اطرافیان، زنی که شخصیتی ضد قهرمان دارد، از اعتماد به نفس کافی برخوردار نیست، و در دوره­ای از زندگی دچار انفعال و رکود شده با این تفاوت که کلاریس در آغاز داستان زنی منفعل و دچار رکود است ولی در انتها  تصمیم می­گیرد با حضور در اجتماع به زنی فعال تبدیل شود و شاید همین امر باعث نجات کلاریس می­شود ولی مری که در ابتدای داستان زنی اجتماعی، فعال و محبوب است در انتها به زنی منفعل و تک افتاده بدل می­شود و همین امر باعث نابودی او می­گردد در این میان اشارۀ کوتاهی به نقش ناجی هم شده است کلاریس که برای نجات خود تلاش می­کند و در پی یافتن راه حلی برای بهبود اوضاع است وجود ناجی را هم می­پذیرد اما مری که به جای سرکشی در برابر اوضاع نامطلوب تسلیم شدن را بر می­گزیند ناجی هم قادر نیست او را از این ورطه رهایی بخشد. در داستان پیرزاد خانم نورالهی که زنی فعال در عرصۀ اجتماع است نقش ناجی را در زندگی کلاریس ایفا می­کند و در انتهای داستان کلاریس با پیوستن به خانم نورالهی مسیر زندگی خود را تغییر می­دهد. در داستان علف­ها تونی که در برابر موسز از مری حمایت می­کند و موسز را از زندگی مری می­راند در جایگاه ناجی قرار می­گیرد اما مری در­مانده­تر از آن است که به نجات بیندیشد او تونی را در علفزار تجسم می­کند یعنی در آمیخته با تمام بخش­های ناخوشایند زندگی­اش. در انتهای داستان بر یکی شدن تونی و دیک تأکید می­شود: "نه او هم نمی­توانست نجاتش بدهد. مری روی تخت افتاد احساس می­کرد عاجز و درمانده شده است. نجاتی در کار نبود...همانطور که به صورت متعجب و ناراحت تونی نگاه می­کرد به نظرش رسید که قبلاً این صحنه را دیده... آره، خیلی خیلی پیش­تر به مرد جوان کشاورزی رو کرده بود... تصور کرده بود که با ازدواج با او می­تواند از شر خودش خلاص شود."(لسینگ، 1386:279-278). مری که اطمینان دارد دیک قادر به نجات او نبوده تونی را هم که در جایگاه دیک قرار می­گیرد به عنوان ناجی نمی­پذیرد. به نظر می­رسد این دو نویسنده در انتخاب زن یا مرد بودن ناجی تعمد داشته­اند در جایی که قرار است نجات صورت گیرد ناجی زن است و در جایی که قرار است شخصیت اصلی سقوطی را در زندگی تجربه کند ناجی مرد است. در حقیقت گویی نویسنده­ها در پی انتقال این مضمون بوده­اند که تنها زن­ها می­توانند باعث نجات و رستگاری خود باشند.

علاوه بر این در انتخاب شیوۀ روایت نیز تعمدی وجود داشته در داستان پیرزاد استفاده از جریان سیال ذهن، مرور خاطرات و این رفت و آمد میان گذشته و حال قرار است آشفتگی ذهنی کلاریس را نشان دهد و کندی جریان داستان و توصیف جزئیات در پی بیان کندی روند زندگی کلاریس و یکنواختی و کسالت بار بودن زندگی اوست. در داستان لسینگ نیز با انتخاب شیوۀ روایت غیر خطی توجه خواننده به علت مرگ مری جلب می­شود.

هر دو داستان پایانی بسته دارند با این تفاوت که در داستان چراغ­ها با پایانی خوشایند و در علف­ها با پایانی ناخوشایند روبه­رو هستیم و نکتۀ قابل توجه این است که پایان خوش در داستان شرقی و پایان ناخوشایند در داستان غربی به چشم می­خورد که این نکته می­تواند از دیدگاه­های نقد جامعه شناختی، مطالعات فرهنگی و... مورد بررسی قرار گیرد.

در پایان لازم است اشاره شود با وجود اینکه فرجام این دو داستان یکسان نیست اما در انتهای هر دو، زمانی که شخصیت­های اصلی تحولی را در مسیر زندگی خود حس می­کنند، به دلیل رهایی از وضع ناخوشایند موجود احساس آرامش دارند و به همین دلیل در پایان داستان دنیای بیرونی که در خدمت توصیف درونیات شخصیت­ها است خوشایند جلوه می­کند کلاریس با صدای گنجشک­ها بیدار می­شودو از خنکی هوا صحبت می­کند. دیگر از صدای قورباغه­ها، خشکی دست­ها و گرمای هوا خبری نیست. مری نیز در آخرین روز به جای صدای جیرجیرک­ها صدای دلنشین پرنده­ها را می­شنود و بر خلاف همیشه آسمان صورتی رنگ است و طلوع خورشید همچون بخششی از جانب خداوند برایش لذت بخش است.    

منابع و مآخذ

1.     احمدی، بابک: ساختار و تأویل متن، نشر مرکز، چاپ یازدهم، زمستان 1388.

2.     اسنودن، روت: خودآموز فروید، ترجمۀ نورالدین رحمانیان، نشر آشیان، چاپ دوم، 1389.

3.  برسلر، چالز: درآمدی بر نظریه­ها و روش­های نقد ادبی، ترجمۀ مصطفی عابدینی فرد، نشر نیلوفر، چاپ دوم، تابستان 1389.

4.  پاینده، حسین: داستان کوتاه در ایران(داستان­های رئالیستی و ناتورالیستی)، جلد اول، نشر نیلوفر، چاپ اول، تابستان 1389.

5.     پاینده، حسین: داستان کوتاه در ایران(داستان­های مدرن)، جلد دوم، نشر نیلوفر، چاپ اول، تابستان 1389.

6.     پیرزاد، زویا: چراغ­ها را من خاموش می­کنم، نشر مرکز، چاپ بیست و هشتم، بهار 1387.

7.     تسلیمی، علی: گزاره­هایی در ادبیات معاصر ایران (داستان)، نشر کتاب آمه، چاپ دوم، اول ناشر، زمستان 1388.

8.  دیچز، دیوید و استلوردی، جان: "رمان قرن بیستم"، لاج دیوید و دیگران: نظریه­های رمان، ترجمۀ حسین پاینده، نشر نیلوفر، چاپ اول، تابستان 1386.

9.     فرحناکیان، مریم: بررسی افکار و عقاید سیمون دوبوار در "رمان همه می­میرند"، نشر داستان، چاپ اول، 1389.

10.                        کالر، جاناتان: نظریۀ ادبی (معرفی بسیار مختصر)، ترجمۀ فرزانه طاهری، نشر مرکز، چاپ سوم، 1389.

11.                        لسینگ، دوریس: علف­ها آواز می­خوانند، ترجمۀ زهرا کریمی، نشر آشیانۀ کتاب، چاپ اول ناشر1386.

12.          متس، جسی: "رمان پسامدرن: غنی شدن رمان مدرن"، لاج دیوید و دیگران: نظریه­های رمان،ترجمۀ حسین پاینده، نشر نیلوفر، چاپ اول، تابستان 1386.

نگاهی به مطبوعات ویژۀ نابینایان به مناسبت هفدهم مرداد ماه، روز خبرنگار

از آنجا که در دنیای امروز آگاهی از مسائل روز، بسیار اهمیت دارد و از طرفی پرداختن به مسائل فرهنگی و ادبیات غنی ایران برای ما ایرانیان با فرهنگ غنی و تاریخ ادبیات کهن و با افتخاری که داریم از اهمیت بسیاری برخوردار می­باشد و از طرف دیگر نابینایان نیز به عنوان قشری از اقشار جامعه باید مورد توجه قرار بگیرند، به همین دلیل اطلاع­رسانی و آگاه نمودن آنها به طرق مختلف از جمله: انتشار صوتی و بریل مجلات، روزنامه­ها، ماهنامه­ها و... ، در زمینه­های گوناگون فرهنگی، ادبی، و... از اهمیت بسیاری برخوردار است.

چاپ بريل سال‌ها قدمت دارد و كتاب‌هاي حجيم آن بخشي از زندگي نابينايان باسواد است. در كشور ما چاپ كتاب و اوراق بريل در مركز نابينايان رودكي سابقه‌اي طولاني دارد، اما چاپ روزنامه و ماهنامه، كاري جديد است كه بايد موسسه ايران (ناشر روزنامه ايران) را پايه‌گذار آن بدانيم.

اولین روزنامۀ بریل نابینایان ایران سپید است و پس از آن ماهنامه­های بریل دیگری از جمله ماهنامه های علم و فرهنگ و بشری دست به کار مطلع کردن نابینایان از طریق چاپ مطبوعات بریل شدند. در این میان نشریاتی نیز با همین هدف در قالب صوتی انتشار یافتند همچون ماهنامۀ گویا شقایق و گاه­نامۀ صدای زندگی که در کنار مطبوعات بریل به اطلاع­رسانی به نابینایان و کم­بینایان پرداختند.

 چاپ دوگانه                                     

در اين شيوه ابتدا چاپ افست انجام مي‌گيرد سپس روي نسخه‌هاي چاپ شده، بريل اضافه مي‌شود. با این هدف كه به غير از نابينايان براي افراد عادي هم مطلب وجود داشته باشد. به نظر می­رسد چاپ دوگانه مي‌تواند قدرت مانور بيشتري داشته باشد، هر چند كه الزامي نيست هر آنچه به بريل نوشته شده، با مركب هم چاپ شود. نوع كاغذي كه براي اين روزنامه­ها به كار برده مي‌شود داراي گراماژ بيشتري نسبت به مابقي رسانه‌هاي كاغذي است. كاغذ باید تحمل نگاه داشتن نقاط بريل را روي خود داشته باشد تا بر اثر فشار از بين نرود

معرفی نشریات گویا و بریل ویژۀ نابینایان 

نشریات بریل

1-ایران سپید، پس از گذشت يك سال از انتشار روزنامه ايران، پيشنهادهاي متفاوتي براي چاپ روزنامه‌هاي جانبي مطرح شد. در آن زمان كه شرايط دسترسي به منابع اطلاع‌رساني براي نابينايان تنها از طريق خط بريل ميسر بود، اين ضرورت احساس شد تا جامعه نابينايان روزنامه مستقلي داشته باشد. بدين شكل ايران سپيد در سال 75 متولد شد.

2-ماهنامۀ بشری، این ماهنامه يك نشريۀ علمي، فرهنگي، اجتماعي و ورزشي است كه هم اكنون به صورت چاپ دوگانه منتشر مي‌شود. در ابتدا ماهنامه بشري به زبان عربي و براي كشورهاي عرب زبان و حوزه خليج فارس منتشر مي‌شد. در مردادماه سال 83 اولين نسخه فارسي ماهنامه بشري به مناسبت روز خبرنگار و تولد حضرت زهرا(س) منتشر شد.

3- ماهنامۀ علم و فرهنگ، در مهر ماه سال ۱۳۸۷ روز عصای سپید اولین شمارۀ نشریۀ علم و فرهنگ منتشر شد.                                              
نمودارها، جداول و تصویر در این نشریه جایی ندارد. مخاطبان آن بیشتر بزرگسالان هستند مطالب این ماه‌نامه برای همۀ اقشار قابل فهم است و چندان پیچیده نیست.
نشریه در تقسیم بندی وزارت ارشاد، فرهنگی اجتماعی است ولی به طور کلی، مطالب اخلاقی و آموزشی دارد. این مطالب شامل داستان‌های پندآموز است که نکات اخلاقی را آموزش می‌دهد. روان‌شناسی، ورزش، موسیقی، پیشرفت‌های دنیای پزشکی (به خصوص در زمینۀ چشم‌ پزشکی)، مطالب ادبی، طنز، به فراخور مناسبت‌ها، مطالب مذهبی هم دارند. یک بخش نیز مربوط به مشاهیر است که هر شمارۀ آن به شرح زندگی یکی از مشاهیر ایران و جهان می‌پردازد. مسابقه نیز دارند. بیشتر مطالب ادبی را خود نابینایان می‌نویسند و اگر نابینایان کتابی منتشر کرده باشند در نشریه معرفی می‌شود.

4-هفته­نامۀ هزارۀ سوم، این نشریه که یک هفته­نامۀ فرهنگی-اجتماعی-سیاسی-اقتصادی است در سال 1383 آغاز به کار کرده است و در کنار انتشار هفته­نامه به فعالیت‌های دیگری از جمله اشتغال‌زایی برای نابینایان و کم‌بینایان کشور نیز می­پردازد و مجری ارسال انبوه پیامک تبلیغاتی به صورت صوتی برای نابینایان کشور است.

نشریاتی که بصورت دوگانه چاپ می­شوند

1- ارمغان رودكی: عنوان نشريه‌ای است كه در مركز توانبخشی رودكی ‪  تولید و چاپ می­شد و نخستين نسخۀ این  نشريه  به دو صورت بريل و بينايی در اختيار گروه­های ويژه قرار گرفت.

2- ماهنامۀ اميد روشندلان: در 13مرداد 1387 در استان زنجان منتشر شد و به این ترتیب ، رسما به جمع مطبوعات ویژۀ نابینایان و نشریات استان زنجان پيوست.

این نشریه در ابتدا در هشت صفحه نيمه رنگي منتشر شد و داراي مطالب فرهنگي، اجتماعي و ورزشي مي­باشد.

3- سپيده آفرين، همزمان با برگزاری هشتمين همايش بين‌المللی بانوان قرآن‌پژوه از نخستين نشريه قرآنی ويژه نابينايان با عنوان سپیده آفرين رونمايی شد. در انتشار اين نشريه، اهدافی چون؛ شناخت و معرفی چهره‌های موفق و استعدادهای برتر در جامعه نابينايان، بيان هدايت‌ها و ارزش‌‌های قرآنی، به منظور قوام يافتن شخصيت و رفتار فردی و جمعی نابينايان براساس ارزش‌های قرآن كريم و ترغيب نابينايان در جهت فعاليت‌های قرآنی و بهره‌مندی از آموزه‌های قرآن، در نظر گرفته شده است. مطالب و سرفصل‌های كلی نشريه «سپيده آفرين» مواردی چون؛ معرفی مراكز فعال در زمينه‌های قرآنی برای نابينايان، معرفی مقالات و آثار برتر نابينايان، معرفی تفسير و آثار معارف و علوم قرآنی با زبان گويا، اطلاع‌رسانی در بخش‌های علوم و آثار قرآنی و منابع صوتی جهت بهره‌گيری نابينايان است. همچنين، نشر مقالات و خاطرات و آثار گوناگون قرآن‌پژوهان جهت بهره‌برداری نابينايان، معرفی و شناساندن نو‌آوری‌ها، طرح‌ها و فعاليت‌های قرآنی نابينايان، مصاحبه، لطايف قرآنی و مسابقه از ديگر بخش‌های نشريه «سپيده‌آفرين» است.

اين نشريه به سه صورت ارائه می‌شود، خط بريل، گويا و خط معمولی و متعارف كه ويژه همراهان و خانواده نابينايان است و سپيده‌آفرين به صورت متعارف همراه با طرح و گرافيك و چاپ رنگی منتشر می‌شود.

نشریات صوتی

1-گاهنامۀ صدای زندگی، اولین شمارۀ گاهنامۀ صدای زندگی که کاری از انجمن علمی و فرهنگی دانشجویان ودانش آموختگان نابینا و کم­بینای کشور (شعبۀ کاشان است در     پائیز 1389 منتشر شد. در این ویژه نامه که به صورت صوتی و بر روی سی دی تهیه شده ، مطالب جذاب و مختلفی را با موضوعات علمی ، ادبی ، فرهنگی و روانشناسی می شنوید.

2-ماهنامۀ گویا شقایق، این ماهنامه به صورت صوتی و بر روی سی دی در اختیار مشترکین خود قرار می­گیرد. این نشریه مطالب گوناگونی از قبیل مطالب اجتماعی، فرهنگی، مناسبتی، ادبی و... را دربر می­گیرد.

مشکلات مطبوعات بریل 

یکی از مشکلات صنعت مطبوعات بریل نابینایان این است که در این مطبوعات به دلیل نحوۀ آماده­سازی و چاپ بریل نمی­توان همراه با زمان پیش رفت. به این شکل بسیاری از مطالب کهنه هستند و از تاریخ مصرف گذشته اند. دلیل حجم کم اطلاعات در این نوع مطبوعات بالا بودن حجم خط بریل می­باشد. متن نوشتاری زمانی که تبدیل به بریل می­شود به دلیل محدودیت و عدم انعطاف­پذیری بریل به حجم بسیار زیادی مطلب تبدیل می­شود. به همین دلیل در روزنامه که صفحات محدودی دارد باید با حداقل کلمات بیشترین مفاهیم رسانده شود.
يكی از راه‌های كاهش حجم مطالب به خط بريل  كوتاه نویسی است. در  كوتاه‌نويسی خط بريل، حروف و افعال تكراری تبديل به يک اِلمان در يک خانۀ 6 نقطه‌ای می‌شوند. اما اين كار هنوز در ايران کاملاً رواج پيدا نكرده و همين امر باعث شده است كه در اين نوع مطبوعات نتوان كار ژورناليستی به معنای واقعی انجام داد.
 چاپ بريل در كنار دشواری توليدی كه دارد از نظر نوع مواد مصرفی هزينه‌بر است. كاغذی كه در اين شيوه چاپی مورد استفاده قرار ميی­گيرد باید ضخامت بالایی داشته باشد تا بتواند نقاط بريل را روی خود نگه دارد.

در این مطبوعات به دليل محدوديت فضا صفحات نوشتاري با نسخه بريل مطابقت داده مي‌شوند تا حجم مطالب از قبل، قابل پيش‌بيني باشد. 27 كاراكتر حروف نوشتاري با يك خط بريل مطابقت مي‌كند. به این

ترتيب در هر شماره حداكثر به 5 الي 6 موضوع مي‌توان پرداخت. زمانی كه مطالب تهيه شد، با رسم‌الخط بريل تايپ می­شوند. پس از تايپ، مراحل تصحيح و ويرايش متن به­منظور تطبیق رسم الخط بینایی و بریل انجام می­گیرد.

مرحله ويرايش و نمونه‌خوانی متون به خط بريل به وسيله دستگاه برجسته‌نگار يا نمايشگر بريل انجام می‌شود

گفتنی است که نوع قلم و اندازه آن در تبدیل فایل نوشتاری به بریل بی­تأثیر است. پس از تایپ و تصحیح مطالب، فایل نوشتاری (word) برای چاپ بریل آماده می­شود تا ماشین چاپ بر همان اساس عمل چاپ را انجام دهد. 

واژه صفحه‌بندي به آن معناي جا افتاده در مطبوعات بریل وجود ندارد اما چينش مطالب هست و اين‌كه چطور پشت سر هم قرار گيرند. مطالب به شكل ستوني بسته و با تيتر از هم جدا مي‌شوند. در این روزنامه­ها به دليل فضاي محدود نمي‌توان از ميان‌تيتر و يا سوتيتر استفاده کرد.

يكي از مشكلات اساسي در اين نوع كارها، توزيع و مراحل پس از چاپ است.‌ پس از طي مراحل توليد، روزنامه‌ها به اداره پست سپرده مي‌شوند. متأسفانه مسئولان اداره پست آن طور كه بايد با روزنامه­ها همكاري ندارند و روزنامه با چند روز تاخير به دست مخاطبان خود در شهرستان‌ها مي‌رسد که البته این مشکل درمورد مطبوعات صوتی هم صدق می­کند.

با تمام اين حرف‌ها به نظر می­رسد  تقويت رسانه­های شنيداری همچون فايل‌های صوتی از كتاب و  نشريات مختلف می‌تواند نتايج مؤثرتری نسبت به خط بريل و انتشار آن داشته باشد. در حال حاضر جمعيتی از نابينايان و کم­بینایان  هستند كه توانایی خواندن خط بريل را ندارند. استفاده از رسانه‌های شنيداری علاوه بر اين‌كه به كاهش هزينه‌ها می‌انجامد، امكان ارايۀ اخبار، گزارش­ها و شنيدنی‌های روز دنيا را در اختيار نابينايان قرار می­دهد.

رمان خیالباف

نویسنده: ایان مک یوون

مترجم: میلاد ذکریا

 

خيالباف ماجراي پسربچه‌اي ده‌ساله است که با هم‌سن و سالان خود تفاوت دارد. او اغلب ساکت، جايي نشسته و در فکر است. اين سکوت، اطرافيان را مشکوک مي‌کند. عده‌اي فکر مي‌کنند "‌پيتر‌" کُندذهن است، عده‌اي مي‌گويند خيالات شيطاني در کله‌اش است و عده‌اي ديگر معتقدند ممکن است افسرده باشد. اما ‌پيتر‌ هيچ‌کدام از اين‌ها نيست. او فقط و فقط خيال‌باف است.خيالباف ماجراهاي به‌هم‌پيوسته‌ و جالبي دارد»

قسمت دوم رمان خيالباف نوشته: "ايان مک‌يوون"مترجم : "ميلاد زکريا" «اين قسمت درباره‌ي ماجراي عروسک‌هاي خواهر پيتر است؛ عروسک‌هايي که جان مي‌گيرند و مي‌خواهند اتاقِ ‌پيتر‌ را غصب کنند. قسمت سوم رمان خيالباف نوشته: "ايان مک‌يوون"مترجم : "ميلاد زکريا" «در اين فصل گربه‌ي خانواده ناگهان از گربه بودنش خسته مي‌شود و تصميم مي‌گيرد جايش را با ‌پيتر‌ عوض کند. ‌پيتر‌ مي‌پذيرد. زيپِ گربه را باز مي‌کند‌‌!‌ و گربه هم همين کار را تکرار مي‌کند و به اين ترتيب جاي‌شان را با هم عوض مي‌کنند. حالا ‌پيتر‌ از مدرسه رفتن نجات پيدا کرده. مي‌تواند روي يخچال دراز بکشد و دست‌ و ‌پايش را کش‌و‌قوس بدهد و خميازه بکشد و مدرسه رفتنِ گربه را نگاه کند. البته اين تمام ماجرا نيست. به‌هر‌حال يک گربه بودن هم سختي‌ها و مشقات خودش را داردقسمت چهارم رمان خيالباف نوشته: "ايان مک‌يوون"مترجم : "ميلاد زکريا" «در اين فصل پيتر خودش را به جاي يک آدم قوي قرار مي دهد و با قلدر مدرسه درگير مي شه.

رنگ آرامش

در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود

آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود

 

آرزوهایم همین کاخی که برپا کرده ام

زیر آن طوفان سنگین سخت ویران می شود

 

خوب می دانم که یک شب در طلسم دست تو

دامن پرهیز من تسلیم شیطان می شود

 

آنچه از سیمای من پیداست غیر از درد نیست

گرچه گاهی پشت یک لبخند پنهان می شود

 

عاقبت یک روز می بینی که در میدان شهر

یک نفر با خاطراتش تیر باران می شود

 

          محمد سلمانی