پدر شعر نوی فارسی
علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج (متولد 21 آبانن 1274 خورشیدی در دهکدۀ یوش استان مازندران- درگذشتۀ 13 دی 1338 خورشیدی در شمیران شهر تهران ) شاعر معاصر ایرانی است. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است و با مجموعۀ تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.
نیما در سال ۱۲۷۴ هجری شمسی درروستای یوش از توابع بخش بلده شهرستان نور به دنیا آمد. پدر نیما زندگی روستایی، تیراندازی و اسبسواری را به وی آموخت. نیما تا سن دوازده سالگی درزادگاهش روستای یوش و در دل طبیعت زندگی کرد.
دوازده ساله بود که به همراه خانواده به تهران رفت و در مدرسۀ عالی سن لویی مشغول تحصیل شد. در مدرسه از بچهها کنارهگیری میکرد و به گفتۀ خود نیما با یکی از دوستانش مدام از مدرسه فرار میکرد و پس از مدتی با تشویق یکی از معلمهایش به نام نظام وفا به شعر گفتن مشغول گشت و در همان زمان با زبان فرانسه آشنایی یافت و شعر گفتن به سبک خراسانی را شروع کرد.
پس از پایان تحصیلات در مدرسۀ سنلویی در وزارت دارایی مشغول به کار شد اما پس از مدتی این شغل را مطابق میل خود نیافت و آن را رها کرد.
دوران نوجوانی و جوانی نیما مصادف است با توفانهای سهمگین سیاسی - اجتماعی در ایران نظیر انقلاب مشروطه، جنبش جنگل و تأسیس جمهوری سرخ گیلان. روح حساس نیما نمیتوانست از این توفانهای اجتماعی بی تأثیر بماند. او از نظر سیاسی تفکر چپگرایانه داشت و با نشریۀ ایران سرخ یکی از نشریات حزب کمونیست ایران ( دهۀ 1920 ) که برادرش سردبیر آن بود و در رشت چاپ و منتشر میشد قلم میزد. از جمله تصمیم گرفت به میرزا کوچک خان جنگلی بپیوندد و همراه با او بجنگد تا کشته شود. دیرتر در دهۀ بیست خورشیدی در نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران عضو هیأت مدیرۀ کنگره بود و اشعارش در نشریات چپگرای این دوران منتشر می گردید.
در سال ۱۳۰۵ با عالیه جهانگیر ازدواج کرد تا به گفتۀ خود از افکار پریشان رهایی یابد. درست یک ماه پس از ازدواج، پدرش درگذشت. در همین زمان چند شعر از او در کتابی با عنوان خانوادۀ یک سرباز چاپ شد. وی که در این زمان به دلیل بیکاری خانهنشین شده بود در تنهایی به سرودن شعر مشغول بود و به تحول در شعر فارسی میاندیشید اما چیزی منتشر نمیکرد.
در سال ۱۳۰۷ محل کار عالیه جهانگیر همسرش به آمل انتقال یافت و نیما نیز با او به این شهر رفت. یک سال بعد آنها به رشت رفتند. عالیه در این شهر مدیر مدرسه بود و نیما را سرزنش میکرد که چرا درآمدی ندارد. او مدتی در دبیرستان حکیم نظامی شهرستان آستارا واقع در مرز شوروی سابق به امر تدریس مشغول بود.
علی اسفندیاری در سال ۱۳۰۰ خورشیدی نام خود را به نیما تغییر داد. نیما نام یکی از اسپهبدان تبرستان بود و به معنی کمان بزرگ است. او با همین نام شعرهای خود را امضا میکرد. در نخستین سالهای صدور شناسنامه نام وی نیماخان یوشیج ثبت شده است.
او در سال ۱۳۰۰ منظومۀ قصۀ رنگ پریده را که یک سال پیش سروده بود در هفتهنامۀ قرن بیستم میرزاده عشقی به چاپ رساند. این منظومه مخالفت بسیاری از شاعران سنتی و پیرو سبک قدیم مانند ملک الشعرای بهار و مهدی حمیدی شیرازی را برانگیخت بهطوری که شاعران سنتی به مسخره و آزار وی دست زدند.
نیما پس از مدتی به تدریس در مدرسههای مختلف از جمله مدرسۀ عالی صنعتی تهران و همکاری با روزنامههایی چون مجۀ موسیقی و مجلۀ کویر پرداخت.
منظومۀ قصۀ رنگ پریده در حقیقت نخستین اثر منظوم نیمایی است که در قالب مثنوی (بحر هزج مسدس) سروده شده است. شاعر در این اثر زندگی خود را روایت کرده است و از خلال آن به مفاسد اجتماعی پرداخته است. بخش نخست این کار در قرن بیستم چاپ شده بود. سپس افسانه را سرود که در آن روحی رمانتیک حاکم است و به عشق نیز نگاهی دیگرگونه دارد و عشق عارفانه را رد میکند. چنان که خطاب به حافظ میگوید:
|
حافظا این چه کید و دروغ است |
|
کز زبان می و جام ساقی است |
|
نالی ار تا ابد باورم نیست |
|
که بر آن عشق بازی که باقی است |
|
من بر آن عاشقم کو رونده است |
|
|
|
|
|
(افسانه) |
نیما در این آثار اشعاری نظیر خروس و روباه، چشمه و بز ملاحسن مسألهگو افکاری اجتماعی را بیان میکند اما قالب اشعار قدیمی است. مشخص است که وی مشق شاعری میکند و هنوز راه خود را پیدا نکرده است. با این حال انتشار افسانه دنیای ادبیات آن زمان را برآشفت. ای شب نیز در هفتهنامۀ نوبهار محمدتقی بهار چاپ شد و جنجالی برپا کرد.
نیمایوشیج در جوانی عاشق دختری شد اما به دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند. پس از این شکست او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و میخواست با او ازدواج کند اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید. بنابراین عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت. نیما صفورا را هنگام آبتنی در رودخانه دیده بود. این منظره شاعرانه و شکست عشق پیشین الهامبخش او در سرودن افسانه بود.
سرانجام در 6 اردیبهشت ۱۳۰۵ خورشیدی ازدواج کرد. همسر وی عالیه جهانگیر فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزادۀ نویسندۀ نامدار میرزا جهانگیر صور اسرافیل بود. حاصل این ازدواج که تا پایان عمر او دوام یافت فرزند پسری بود به نام شراگیم . خانۀ نیمایوشیج واقع در یوش، بنایی است که قدمت آن به دورۀ قاجار میرسد. این بنا به شمارۀ ۱۸۰۲ از سوی سازمان میراثفرهنگی به عنوان اثر ملی ثبت شده است و حفاظت میشود و بازدید از آن برای عموم آزاد است.
او در 13 دی 1338درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد. سپس در سال 1372 بنا به وصیتش پیکر او را به خانهاش در یوش منتقل کردند. مزار او در کنار مزار خواهرش، بهجت الزمان اسفندیاری و مزار سیروس طاهباز در میان حیاط جای گرفته است.
نمونۀ اشعار:
افسانه
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای که او
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
ای دل من ، دل من ، دل من
بینوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو
افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راه لغزان ندیده
آه! دیری است کاین قصه گویند
از بر شاخه مرغی پریده
***
ققنوس
ققنوس،مرغ ِ خوشخوان،آوازهی ِ جهان
آواره مانده از وزش ِ بادهای ِ سرد،
بر شاخ ِ خيزران،
بنشسته است فرد .
بر گرد ِ او به هر سر ِ شاخی پرندگان .
او نالههای ِ گمشده ترکيب میکند ،
از رشتههای ِ پارهی ِ صدها صدای ِ دور،
در ابرهای ِ مثل ِ خطی تيره روی ِ کوه،
ديوار ِ يک بنای ِ خيالی
میسازد .
از آن زمان که زردی ِ خورشيد روی ِ موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ ِ شغال و ، مرد ِ دهاتی
کردهست روشن آتش ِ پنهان ِ خانه را ،
قرمز به چشم ، شعلهی ِ خردی
خط میکشد به زير ِ دو چشم ِ درشت ِ شب
وندر نقاط ِ دور ،
خلقاند در عبور
او ، آن نوای ِ نادره ، پنهان چنانکه هست ،
از آن مکان که جای گزيدهست میپرد .
در بين ِ چيزها که گره خورده میشود
با روشنی و تيرگی ِ اين شب ِ دراز
میگذرد .
يک شعله را به پيش
مینگرد .
جايی که نه گياه در آنجاست ، نه دمی
ترکيده آفتاب ِ سمج روی ِ سنگهاش ،
نه اين زمين و زندگیاش چيز ِ دلکش است ،
حس میکند که آرزوی ِ مرغها چو او
تيرهست همچو دود . اگر چند اميدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینمايد و صبح ِ سفيدشان .
حس میکند که زندگی ِ او چنان
مرغان ِ ديگر ار بهسرآيد
در خواب و خورد ،
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد .
آن مرغ ِ نغزخوان
در آن مکان ِ زآتش تجليل يافته ،
اکنون به يک جهنّم تبديل يافته ،
بستهست دمبدم نظر و میدهد تکان
چشمان ِ تيزبين .
وز روی ِ تپّه
ناگاه ، چون به جای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته ِ دل سوزناک و تلخ ،
که معنیاش نداند هر مرغ ِ رهگذر .
آنگه ز رنجهای ِ درونیش مست ،
خود را به روی ِ هيبت ِ آتش میافکند .
باد ِ شديد میدمد و سوختهست مرغ
خاکستر ِ تناش را اندوختهست مرغ !
پس جوجههاش از دل ِ خاکسترش به در .
بهمن 1316
***
مرغ آمین
مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیدادخانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهاندردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهدنزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقاردارد رشته ی سردرگمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
ازدرون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خودرا بر فراز بام مردم آشنایی.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد ازروی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.
داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.
زیر باران نواهایی که می گویند:
" باد رنج ناروای خلق را پایان."
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید).
مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ" آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوسفریبش."
خلق می گویند:
ـــ" آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که میجوید."
ـــ" رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد." مرغ می گوید.
خلق می گویند:
ـــ" اما آن جهانخواره
(آدمی رادشمن دیرین) جهان را خورد یکسر."
مرغ می گوید:
ـــ" در دل او آرزوی او محالش باد."
خلق می گویند:
ـــ" اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هرلحظه می کوبد به طبلش."
مرغ می گوید:
ـــ" زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!"
خلق می گویند:
ـــ" اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گرجز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی."
مرغ می گوید:
ـــ" جدا شد نادرستی."
خلق میگویند:
ـــ" باشد تا جدا گردد."
مرغ می گوید:
ـــ" رها شد بندش از هربند، زنجیری که بر پا بود."
خلق می گویند:
ـــ" باشد تا رها گردد."
مرغ می گوید:
ـــ" به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جابه جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در شکسته.
وچو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان راتکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش."
خلق می گویند:
ـــ" بادا باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش."
ـــ" بادا!" یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
ـــ" این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان."
مرغ می گوید:
ـــ" این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی."
ـــ" بادشان!" ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
ـــ" باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!"
ـــ" باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!"
ـــ" آمین! آمین!"
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
" اینک در و اینک زخم"
( گرنه محرومیکجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
ـــ" آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدانمقبول
و نکویان در تعب بودند."
ـــ" آمین!
در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت وسودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور می کردند."
ـــ" آمین!"
ـــ" باکجی آورده های آن بد اندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفرباد!"
ـــ" آمین!"
ـــ" با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق."
ـــ" آمین!"
ـــ" با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده."
ـــ" آمین!"
ـــ" این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا."
ـــ" آمین! آمین!"
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس ازدور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دود اندود خاموش
هرچه، بارنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.
منابع:
سایت رسمی نیما یوشیج
ویکی پدیا
تا این غزل شبیه غزلهای من شود