زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه

مادرم سینی چایی در دست ،

گل لبخندی چید ،  هدیه اش داد به من

خواهرم ، تکه نانی آورد ،

آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،

به هوای خبر از ماهی ها

دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت

و به لبخندی تزئینش کرد

هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم

پدرم دفتر شعری آورد ،

تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،

و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  

با خودم می گفتم :

زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست

زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست

رود دنیا ، جاری ست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود  آمده ایم

قصه آمدن و رفتن ما تکراری است

عده ای گریه کنان می آیند

عده ای ، گرم تلاطم هایش

عده ای بغض به لب ، قصد خروج

فرق ما ، مدت این آب تنی است

یا که شاید ، روش غوطه وری

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ

زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر

زندگی ، جمع طپش های دل است

زندگی ، وزن نگاهی ست  که در خاطره ها می ماند

زندگی ، بازی نافرجامی است  

که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد

و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست

شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،

شعله ی گرمی  امید تو را  خواهد کشت

زندگی ، درک همین اکنون است

زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد

تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی

ظرف امروز ، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با  امید است

زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست

زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است

روح از جنس خدا

و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا

زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند

زندگی ، رخصت یک تجربه است

تا بدانند همه ،

تا تولد باقی ست

می توان گفت خدا امیدش

به رها گشتن انسان ، باقی است

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ

زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ

زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

زندگی ، سهم تو از این دنیاست

زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است ، جهانی  با   ماست ،

آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت  با   ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،

در نبندیم به نور

 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل ، برگیریم

رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم

زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

سهم من ، هر چه که هست

من به اندازه این سهم نمی اندیشم

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست

شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است

زندگی شاید ،

شعر پدرم بود ، که خواند

چای مادر ، که مرا گرم نمود

نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست

لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد ،

 قدر این خاطره را دریابم  

                                                                                             سهراب سپهری

ضرب المثلهای فارسی

 

در جدول زیر ضرب المثل های پارسی  بر اساس حروف الفبا دسته بندی شده اند که شما عزیزان علاقمند به آشنایی هر چه بیشتر زبان پارسی می توانید با کلیک روی هر حرف ضرب المثل هایی که با همان حرف انتخابی شما شروع میشوند را مشاهده و مطالعه بفرمائید.

 

 

 

پدر شعر نوی فارسی

 

 علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج (متولد  21 آبانن 1274 خورشیدی در دهکدۀ یوش استان  مازندران- درگذشتۀ 13 دی 1338 خورشیدی در شمیران شهر تهران ) شاعر معاصر ایرانی است. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است و با مجموعۀ تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.تمام جریان‌های اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.

نیما در سال ۱۲۷۴ هجری شمسی درروستای یوش از توابع بخش بلده شهرستان نور به دنیا آمد. پدر نیما زندگی روستایی، تیراندازی و اسب‌سواری را به وی آموخت. نیما تا سن دوازده سالگی درزادگاهش روستای یوش و در دل طبیعت زندگی کرد.

 دوازده ساله بود که به همراه خانواده به تهران رفت و در مدرسۀ عالی سن لویی مشغول تحصیل شد. در مدرسه از بچه‌ها کناره‌گیری می‌کرد و به گفتۀ خود نیما با یکی از دوستانش مدام از مدرسه فرار می‌کرد و پس از مدتی با تشویق یکی از معلم‌هایش به نام نظام وفا به شعر گفتن مشغول گشت و در همان زمان با زبان فرانسه آشنایی یافت و شعر گفتن به سبک خراسانی را شروع کرد.

پس از پایان تحصیلات در مدرسۀ سن‌لویی در وزارت دارایی مشغول به کار شد اما پس از مدتی این شغل را مطابق میل خود نیافت و آن را رها کرد.

دوران نوجوانی و جوانی نیما مصادف است با توفان­های سهمگین سیاسی - اجتماعی در ایران نظیر انقلاب مشروطه، جنبش جنگل و تأسیس جمهوری سرخ گیلان. روح حساس نیما نمی­توانست از این توفان‌های اجتماعی بی تأثیر بماند. او از نظر سیاسی تفکر چپگرایانه داشت و با نشریۀ ایران سرخ یکی از نشریات حزب کمونیست ایران ( دهۀ 1920 ) که برادرش سردبیر آن بود و در رشت چاپ و منتشر می­شد قلم می­زد. از جمله تصمیم گرفت به میرزا کوچک خان جنگلی بپیوندد و همراه با او بجنگد تا کشته شود. دیرتر در دهۀ بیست خورشیدی در نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران عضو هیأت مدیرۀ کنگره بود و اشعارش در نشریات چپگرای این دوران منتشر می گردید.

در سال ۱۳۰۵ با عالیه جهانگیر ازدواج کرد تا به گفتۀ خود از افکار پریشان رهایی یابد. درست یک ماه پس از ازدواج، پدرش درگذشت. در همین زمان چند شعر از او در کتابی با عنوان خانوادۀ یک سرباز چاپ شد. وی که در این زمان به دلیل بی‌کاری خانه‌نشین شده بود در تنهایی به سرودن شعر مشغول بود و به تحول در شعر فارسی می‌اندیشید اما چیزی منتشر نمی‌کرد.

در سال ۱۳۰۷  محل کار عالیه جهانگیر همسرش به آمل انتقال یافت و نیما نیز با او به این شهر رفت. یک سال بعد آنها به رشت رفتند. عالیه در این شهر مدیر مدرسه بود و نیما را سرزنش می‌کرد که چرا درآمدی ندارد. او مدتی  در دبیرستان حکیم نظامی شهرستان آستارا واقع در مرز شوروی سابق به امر تدریس مشغول بود.

علی اسفندیاری در سال ۱۳۰۰ خورشیدی نام خود را به نیما تغییر داد. نیما نام یکی از اسپهبدان تبرستان بود و به معنی کمان بزرگ است. او با همین نام شعرهای خود را امضا می‌کرد. در نخستین سال‌های صدور شناس‌نامه نام وی نیماخان یوشیج ثبت شده است.

او در سال ۱۳۰۰ منظومۀ قصۀ رنگ پریده را که یک سال پیش سروده بود در هفته‌نامۀ قرن بیستم میرزاده عشقی به چاپ رساند. این منظومه مخالفت بسیاری از شاعران سنتی و پیرو سبک قدیم مانند ملک الشعرای بهار و مهدی حمیدی شیرازی را برانگیخت به­طوری که شاعران سنتی به مسخره و آزار وی دست زدند.

نیما پس از مدتی به تدریس در مدرسه‌های مختلف از جمله مدرسۀ عالی صنعتی تهران و همکاری با روزنامه‌هایی چون مجۀ موسیقی و مجلۀ کویر پرداخت.

منظومۀ قصۀ رنگ پریده در حقیقت نخستین اثر منظوم نیمایی است که در قالب مثنوی (بحر هزج مسدس) سروده شده است. شاعر در این اثر زندگی خود را روایت کرده است و از خلال آن به مفاسد اجتماعی پرداخته است. بخش نخست این کار در قرن بیستم چاپ شده بود. سپس افسانه را سرود که در آن روحی رمانتیک حاکم است و به عشق نیز نگاهی دیگرگونه دارد و عشق عارفانه را رد می‌کند. چنان که خطاب به حافظ می‌گوید:

حافظا این چه کید و دروغ است

 

  کز زبان می و جام ساقی است

نالی ار تا ابد باورم نیست

 

 که بر آن عشق بازی که باقی است

من بر آن عاشقم کو رونده است

 

 

 

 

(افسانه)

نیما در این آثار اشعاری نظیر خروس و روباه، چشمه و بز ملاحسن مسأله‌گو افکاری اجتماعی را بیان می‌کند اما قالب اشعار قدیمی است. مشخص است که وی مشق شاعری می‌کند و هنوز راه خود را پیدا نکرده است. با این حال انتشار افسانه دنیای ادبیات آن زمان را برآشفت. ای شب نیز در هفته‌نامۀ نوبهار محمدتقی بهار چاپ شد و جنجالی برپا کرد.

نیمایوشیج در جوانی عاشق دختری شد اما به دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند. پس از این شکست او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و می‌خواست با او ازدواج کند اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید. بنابراین عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت. نیما صفورا را هنگام آب‌تنی در رودخانه دیده بود. این منظره شاعرانه و شکست عشق پیشین الهام‌بخش او در سرودن افسانه بود.

سرانجام در 6 اردیبهشت ۱۳۰۵ خورشیدی ازدواج کرد. همسر وی عالیه جهانگیر فرزند میرزا اسماعیل شیرازی و خواهرزادۀ نویسندۀ نامدار میرزا جهانگیر صور اسرافیل بود. حاصل این ازدواج که تا پایان عمر او دوام یافت فرزند پسری بود به نام شراگیم .  خانۀ نیمایوشیج واقع در یوش، بنایی است که قدمت آن به دورۀ قاجار می‌رسد. این بنا به شمارۀ ۱۸۰۲ از سوی سازمان میراث‌فرهنگی به عنوان اثر ملی ثبت شده است و حفاظت می‌شود و بازدید از آن برای عموم آزاد است.

او در 13 دی 1338درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد. سپس در سال   1372 بنا به وصیتش پیکر او را به خانه‌اش در یوش منتقل کردند. مزار او در کنار مزار خواهرش، بهجت الزمان اسفندیاری و مزار سیروس طاهباز در میان حیاط جای گرفته است.

نمونۀ اشعار:

افسانه

افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای که او
 دل به رنگی گریزان سپرده
 در دره ی سرد و خلوت نشسته
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده
 می کند داستانی غم آور
 در میان بس آشفته مانده
 قصه ی دانه اش هست و دامی
 وز همه گفته ناگفته مانده
 از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
 ای دل من ، دل من ، دل من
 بینوا ، مضطرا ، قابل من
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن
 گر نخوردی فریب زمانه
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
 هر دمی یک ره و یک بهانه
 تا تو ای مست ! با من ستیزی
 تا به سرمستی و غمگساری
 با فسانه کنی دوستاری
 عالمی دایم از وی گریزد
 با تو او را بود سازگاری
 مبتلایی نیابد به از تو
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
 کس در این راه لغزان ندیده
 آه! دیری است کاین قصه گویند
 از بر شاخه مرغی پریده

 

           *** 

ققنوس

ققنوس،مرغ ِ خوشخوان،آوازه‌ی ِ جهان
آواره مانده از وزش ِ بادهای ِ سرد،
بر شاخ ِ خيزران،
بنشسته است فرد .
بر گرد ِ او به هر سر ِ شاخی پرندگان .

او ناله‌های ِ گمشده ترکيب می‌کند ،
از رشته‌های ِ پاره‌ی ِ صدها صدای ِ دور،
در ابرهای ِ مثل ِ خطی تيره روی ِ کوه،
ديوار ِ يک بنای ِ خيالی
می‌سازد .

از آن زمان که زردی ِ خورشيد روی ِ موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ ِ شغال و ، مرد ِ دهاتی
کرده‌ست روشن آتش ِ پنهان ِ خانه را ،
قرمز به چشم ، شعله‌ی ِ خردی
خط می‌کشد به زير ِ دو چشم ِ درشت ِ شب
وندر نقاط ِ دور ،
خلق‌اند در عبور

او ، آن نوای ِ نادره ، پنهان چنان‌که هست ،
از آن مکان که جای گزيده‌ست می‌پرد .
در بين ِ چيزها که گره خورده می‌شود
با روشنی و تيرگی ِ اين شب ِ دراز
می‌گذرد .
يک شعله را به پيش
می‌نگرد .

جايی که نه گياه در آنجاست ، نه دمی
ترکيده آفتاب ِ سمج روی ِ سنگ‌هاش ،
نه اين زمين و زندگی‌اش چيز ِ دلکش است ،
حس می‌کند که آرزوی ِ مرغ‌ها چو او
تيره‌ست همچو دود . اگر چند اميدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می‌نمايد و صبح ِ سفيدشان .
حس می‌کند که زندگی ِ او چنان
مرغان ِ ديگر ار به‌سر‌آيد
در خواب و خورد ،
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد .

آن مرغ ِ نغزخوان
در آن مکان ِ زآتش تجليل يافته ،
اکنون به يک جهنّم تبديل يافته ،
بسته‌ست دمبدم نظر و می‌دهد تکان
چشمان ِ تيزبين .
وز روی ِ تپّه
ناگاه ، چون به جای پر و بال می‌زند
بانگی برآرد از ته ِ دل سوزناک و تلخ ،
که معنی‌اش نداند هر مرغ ِ رهگذر .
آنگه ز رنج‌های ِ درونی‌ش مست ،
خود را به روی ِ هيبت ِ آتش می‌افکند .

باد ِ شديد می‌دمد و سوخته‌ست مرغ
خاکستر ِ تن‌اش را اندوخته‌ست مرغ !
پس جوجه‌هاش از دل ِ خاکسترش به در .
بهمن 1316

    ***

مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیدادخانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهاندردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهدنزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقاردارد رشته ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
ازدرون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خودرا بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد ازروی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می گویند:
" باد رنج ناروای خلق را پایان."
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید).

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ" آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوسفریبش."

خلق می گویند:
ـــ" آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که میجوید."

ـــ" رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد." مرغ می گوید.

خلق می گویند:
ـــ" اما آن جهانخواره
(آدمی رادشمن دیرین) جهان را خورد یکسر."
مرغ می گوید:
ـــ" در دل او آرزوی او محالش باد."
خلق می گویند:
ـــ" اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هرلحظه می کوبد به طبلش."

مرغ می گوید:
ـــ" زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!"

خلق می گویند:
ـــ" اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گرجز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی."
مرغ می گوید:
ـــ" جدا شد نادرستی."

خلق میگویند:
ـــ" باشد تا جدا گردد."

مرغ می گوید:
ـــ" رها شد بندش از هربند، زنجیری که بر پا بود."

خلق می گویند:
ـــ" باشد تا رها گردد."

مرغ می گوید:
ـــ" به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جابه جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در شکسته.
وچو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان راتکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش."

خلق می گویند:
ـــ" بادا باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش."
ـــ" بادا!" یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
ـــ" این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان."

مرغ می گوید:
ـــ" این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی."
ـــ" بادشان!" ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)

ـــ" باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!"
ـــ" باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!"
ـــ" آمین! آمین!"
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
" اینک در و اینک زخم"
( گرنه محرومیکجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)
ـــ" آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدانمقبول
و نکویان در تعب بودند."
ـــ" آمین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت وسودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور می کردند."
ـــ" آمین!"

ـــ" باکجی آورده های آن بد اندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفرباد!"
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق."
ـــ" آمین!"

ـــ" با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده."
ـــ" آمین!"

ـــ" این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا."
ـــ" آمین! آمین!"

و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس ازدور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دود اندود خاموش
هرچه، بارنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.

 

منابع:

 سایت رسمی نیما یوشیج

ویکی پدیا

 



 

 

تحلیل نشانه شناختی نمایش¬نامۀ کالیگولا

 

                                                                                                        * مریم فرحناکیان  

                                                                                                         *سمیه رجبی    

                                                                    * کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

آلبرکامو نویسندۀ الجزایری تبار در هفتم نوامبر1913 متولد شد و در ماه مارس 1940 به پاریس نقل مکان کرد. او آثار بسیاری را به زبان فرانسه منتشر نمود، آثاری همچون « بیگانه» (1942)، « طاعون» (1947)، « افسانۀ سیزیف» (1947) و ... .

 کامو نمایشنامۀ « کالیگولا» را در سال 1943 چاپ و پس از آن تا اواخر دهۀ پنجاه چندین بار باز نویسی و ویرایش نمود. کالیگولا داستان امپراتوری است که پس از مرگ خواهر و معشوقه­اش -دروزیلا- سه روز ناپدید می­شود و پس از بازگشت به گونه­ای غیر قابل تصور متحول می­گردد.

این نمایش­نامه در چهار پرده نوشته شده که در پردۀ اول کالیگولا پس از سه روز غیبت باز می­گردد و تصمیم دارد برای به­دست آوردن غیر­ممکن (ماه) تلاش کند و در این راه اطرافیانش را به « مجلل­ترین ضیافت­ها» دعوت می­کند یعنی به یک محاکمۀ دسته­جمعی که در آن همگان محکومند و شایستۀ مرگ و تنها مرد آزاد سرزمینشان کالیگولا است.

در پردۀ دوم اطرافیانش پس از سه سال تحمل توهین، تحقیر و مرگ نزدیکان­شان در پی توطئه­ای برای قتل او هستند. در پردۀ بعدی نمایش کالیگولا با لباس ونوس در صحنه ظاهر می­شود، ادعای خدایی می­کند  و همچنان به قتل و غارت ادامه می­دهد. در پردۀ آخر درباریان که دیگر تحمل این وضعیت را ندارند توطئۀ خود را به سرانجام رسانده و او را به قتل می­رسانند.

روایت کالیگولا، روایت انسانی فکور است که درابتدا زندگی را آنگونه که هست می­پذیرد. سیپیون ( شاعر دربار) در بارۀ او می­گوید: « خیلی از حرفاش تو گوشمه به من می­گفت زندگی سخته ولی در عوض مذهب وجود داره، هنر و عشق وجود داره، اغلب می­گفت بدی کردن یگانه راهیه که آدم به خودش نیرنگ بزنه. می­خواست مرد عادلی باشه» ص 34. اما با از دست رفتن دروزیلا و مواجه­ شدن با چهرۀ مرگ مفهوم زندگی در نظر او با چالشی اساسی رو در رو می­شود: « من دیوونه نیستم و هرگز به عاقلی امروز نبودم. خیلی ساده ناگهان در خودم حس کردم که به یک چیز غیر­ممکن احتیاج دارم. مسائل به صورت فعلی به نظرم رضایت­بخش نمیان ... دنیا به صورت موجود غیر­قابل تحمله.» ص 30. کالیگولا که دانسته « انسان­ها می­میرند و خوشبخت نیستند » ص 31. در صدد جبران این عدم رضایت بر می­آید: «پس من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به ابدیت، شاید یه یک چیز که جنون باشه که در هر حال متعلق به این دنیا نباشه.» و یا در جایی دیگر تصریح می­کند: « درسته به­خاطر میارم زنی رو که دوست داشتم چند روز پیش مرد ولی مگه عشق چیه؟ یک چیز ناقابل. این مرگ اهمیتی نداره. قسم می­خورم. فقط نمودار یک حقیقته، حقیقتی که احتیاج منو به ماه قطعی می­کنه، یک حقیقت ساده و روشن و کمی احمقانه که دیر کشف میشه و حملش مشکله.» ص31 اما از آنجایی­که رسیدن به این خوشبختی و رضایت همچون به­دست آوردن ماه و ابدیت غیر­ممکن و محال است، اساساً مفهوم زندگی به بن بست می­رسد. بن بستی به نام پوچی. مفهوم پوچی برای کالیگولا همچون مفهوم پوچی در فلسفۀ کامو به خودکشی منجر نمی­شود اما یأسی عمیق در­پی خواهد داشت: « دروغ دور از گناه نیست و دروغ شما به اشیاء و موجودات اعتبار می­بخشه، همون چیزی رو که من به شما نمی­بخشم ... نتیجه محرزه زندگی پوچه. » ص 39 مفهوم پوچی ارزش­ها و ضد ارزش­ها را جایی در خلأ، تهی از مفهوم خود رها می­کند: « همه چیز هم پایه است، دردهای مفصلی تو و عظمت روم. » ص 35 مفهوم آزادی نیز همچون دیگر مفاهیم، تهی­شده و سرخورده به بن بست می­رسد، کالیگولا که خود را یگانه مرد آزاد سرزمین رم می­داند می­گوید: « شادی کنین، بالأخره از سرزمین شما مردی برخاست که آزادی رو به شما می­آموزه ... به رومی­ها اعلام کنین که بالأخره آزادی به اونا برمی­گرده.» ص 40 اما اینکه این آزادی در کنار کدام نام مفهوم می­یابد و اساساً به چه اعتباری فراهم می­شود، نقطۀ چالش برانگیز ماجراست: « مباشر! در انبارهای غله رو می­بندی. تصویب نامه­اش به امضای من رسیده ... از فردا قحطی شروع می­شه. همه از قحطی خبر داریم. بدبختی بزرگیه. از فردا بدبختی شروع می­شه ... موقعی به این بدبختی پایان می­دهم که اراده کنم. به هر صوردت امکانات زیادی در دست ندارم که ثابت کنم آزاد هستم. به حساب دیگری آزاد بودن کار ساده­ایه. مایۀ تأسفه، ولی طبیعیه.» ص 61و 62

سزوینا ( معشوقۀ کالیگولا ) که نمایندۀ انسان­های سالمی است که آرزوی هیچ چیز خارق­العاده­ای را ندارند برای رهایی از این پوچی چنین می­گوید: « باید خوابید خوابید و مدت­های مدید خود رو در بی­فکری رها کرد. من در بالین تو بیدار می­نشینم. وقتی بلند شدی دوباره زندگی در نظرت معنی پیدا می­کنه، اونوقت از قدرت خودت استفاده کن و دوست داشتنی­ها­رو بازهم دوست بدار. چیزهای ممکن هم شایستۀ اعتناست.» ص 41 اما گویی برای کالیگولا دیگر رها شدن در بی­فکری ممکن نیست و پوچی و تهی­شدگی درون او، فقط قادر است یأس و ناامیدی را احضار کند: « آخ سزوینا می­دونستم که یأس وجود داره. ولی معنی این کلمه­رو درک نکرده بودم. مثل همه تصور می­کردم که این یک درد روحیه. ولی نه این جسم توست که رنجوره. پوستم، ققسۀ سینه­ام دست و پام درد می­کنه. قلبم منقلبه و مغزم خالی، موحش­تر از همه طعمیه که در دهن دارم که نه طعم خونه و نه طعم مرگ و تب و در عین حال همۀ اینهاست. یک چرخش زبانم کافیه که همه چیز تیره بشه و تمام مخلوقات منفور.» ص 41

کامو، یگانه راه مقابله با این یأس را سرکشی و عصیان می­داند، گویی طغیان­گر با عصیان خود مفهوم پوچی را به عقب می­راند تا اندکی به امید مجال زیستن بدهد. کالیگولای طاغی در این راه دست به اعمال مختلفی می­زند. او از قدرتی که در اختیار دارد بی­حساب بهره می­گیرد، اموال اطرافیانش را تصاحب می­کند و آنها را بی­دلیل به مرگ محکوم می­نماید و در رساله­ای که تنظیم می­کند چنین می­گوید: « اعدام نجات دهنده و تسکین بخش است. عالمگیر و نیرومند است. در روش و هدف عادل است انسان­ها می­میرند زیرا گناهکارند. گناهکارند چون تابع کالیگولا می­باشند و همه تابع کالیگولا می­باشند، پس همه گناهکارند. در نتیجه همه می­میرند.» ص 63 و تا جایی پیش می­رود که« بعد از به خون کشیدن زمین دست به آلوده کردن آسمان ص 79 » می­زند، یعنی لباس خدایان را بر تن می­کند و آنها را به سخره می­گیرد: « امروز من ونوس هستم ( ایزد دردمندی و رقص )... شایع کنید که شاهد معجزه حیرت انگیزی بوده­اید. شما به دیدار ونوس نایل شدید. دیدار به معنای واقعی، دیدار با دیدگان، خود ونوس با شما سخن گفت.» ص 76 و 79 و این کار را پیشروی در راه آزادی می­داند تا حتی واژۀ خدا را نیز از مفهوم خود تهی کند: « به این خدایان فریبنده ثابت کردم که اگه مردی اراده کنه می­تونه به راحتی و بدون کارآموزی، حرفۀ مسخرۀ اونا را به­دست بگیره. » ص 81 اما کالیگولای طاغی که دنیا را از مفهوم خدا تهی می­کند و آزادی را به حساب دیگران به­دست می­آورد، در نهایت نمی­تواند به مسئلۀ کشتار پاسخ قطعی بدهد. چرا که انسان عاصی که بر­خلاف جریان زندگی حرکت می­کند و سیر طبیعی آن را برهم می­زند همچون « فکر لجام گسیخته­ای است که در درون دنیا رخنه کرده» و امنیت آن را به مخاطره انداخته است. بنابراین یا باید بکشد و یا کشته شود که کالیگولا کشتن را انتخاب می­کند و خود را جایگزین طوفان می­نماید: « خوشبختی به دو صورت وجود داره و من خوشبختی قاتلین­رو انتخاب کردم » ص 121 و در جای که می­خواهد سزوینا را به قتل برساند در پاسخ سزوینا که می­پرسد، « آیا این آزادی وحشتناک خوشبختیه؟ ص 122 می­گوید: مطمئن باش سزوینا که این خوشبختیه به یاری همین آزادیست که من روشن­بینی یک زاهد­رو فتح کردم. من زندگی می­کنم، من کشتار می­کنم و قدرت جنون­آمیز تخریب­رنو به کار می­گیرم که مقابل او قدرت خالق همچون یک دهن کجی به نظر می­رسه. این معنی خوشبختیه! خوشبختی در این نجات تحمل ناپذیره در این تحقیر عالمگیره و این خون و نفرت در اطراف من. » ص 123

اما گویی کالیگولا از آنچه در پیش گرفته اطمینان کافی ندارد چرا که گاهی به بازگشت می­اندیشد: « حتی اگر ماهو به دستم بدند، جای برگشتی به عقب نیست، حتی اگه مردگان از نوازش نور خورشید دوباره بلرزند، بازهم قتل­ها در خاک مدفون نمی­شن ... نه راه برگشتی به عقب نیست » ص 89 و 90 و در انتهای  داستان جایی که می­داند قرار است کشته شود به تصویر خود در آینه می­گوید: « دست­هام و دراز می­کنم و فقط با تو رو به رو می­شم همیشه با تو رو به رو هستم. و از تو نفرتی فراوان به دل دارم. من از راه راست نرفتم. من به جایی نمی­رسم. آزادی من آزادی درستی نیست » ص 125 و در نهایت معلوم نمی­شود که اعتراف کالیگولا به شکست، پاسخ فلسفۀ کامو به مسئلۀ کشتار است؟ و یا جانبداری نویسنده در طول نمایشنامه از کالیگولا و اذعان به شکست او در پایان، معلق رها کردن پاسخ این ماجراست؟ تا خواننده را به فکر وادارد.

نشانه­های جانبداری کامو از کالیگولا در سراسر داستان مشهود است که می­توان آن را به حساب جهت­گیری مثبت نویسنده در برابر طغیان و انسان طاغی گذاشت. چهرۀ کالیگولا در نظر اطرافیانش با وجود اینکه امنیت آنها را به مخاطره انداخته چهره­ای منفور نیست. مثلاً سیپیون به کسانی که توطئۀ قتل کالیگولا را چیده­اند و می­خواهند او را با خود همراه کنند چنین می­گوید: « نمی­تونم بر ضد او باشم اگه اونو بکشم بازهم قلبم با اونه ... در درون من یک چیز هست که به او شباهت داره. مسئلۀ هم­شکلی، قلب­های مارو به آتش کشیده » ص 98 و سزوینا زمانی که قرار است توسط کالیگولا به قتل برسد به او می­گوید: « دیگه مهم نیست اگه دوستم نداشته باشی من فقط شفای تورو می­خوام تو که هنوز بچه­ای و تمام زندگی­رو پیش رو داری. » ص 120

و در جایی دیگر هلیکون که تا آخر به او وفادار می­ماند در جواب کِرُآ می­گوید: « برده­رو به چشم حقارت نگاه کن کِرُآ، از پرهیزکاری تو برتره زیرا هنوز می­تونه ارباب درموندۀ خودش­رو دوست بداره و در مقابل دروغ­های محترمانه و لب­های پیمان­شکن شما از او دفاع کنه. » ص 105

حتی کسانی که او را دوست ندارند نیز میل باطنی نسبت به او را در خود حس می­کنند گوی کالیگولا بخشی از روان آدمی­ست که میل به عصیان دارد و می­توان از تکرار موتیف آینه که نماد ناخودآگاه است در تأیید این مطلب بهره جست. کِرُآ در پاسخ سؤال کالیگولا که می­پرسد چرا مرا دوست نداری چنین می­گوید: « چون که در تو محبتی نیست کایوس ... و اینکه تورو بیش از حد درک می­کنم و اینکه انسان قادر نیست چهره­هایی­رو که می­کوشد در نهاد خودش مخفی کنه دوست بداره» ص 91 و شاید علت احساس دوگانه­ای که اطرافیان نسبت به کالیگولا دارند یعنی هم او را درک می­کنند و هم درصدد قتل او هستند، همین مطلب است که چهرۀ کالیگولا بخشی از نهاد آدمی است که همۀ ما همواره سعی داریم آن را پنهان کنیم.

مسئلۀ اخلاق­گرایی در دنیایی که دیگر خدایی در آن وجود ندارد مسئلۀ دیگری است که آلبرکامو نمی­تواند در مجال اندک خود در این نمایش­نامه به آن پاسخ دهد. اخلاق­گرایی در جوامعی که قدرت استعلایی در آنها مطرح است  به برخی مفاهیم ارزش می­بخشد و از برخی سلب ارزش می­کند. کامو می­خواهد این قدرت را حذف کند و در عین حال به این مفاهیم اصالت ذاتی ببخشد اما گویی موفق به اثبات آن نمی­شود و فلسفۀ کامو اخلاق­گرایی را در دنیای بی­خدا بی­جواب می­گذارد. در نمایشنامۀ او کالیگولا که در جایگاه خدایان می­نشیند و لزوم حضور آنها را انکار می­کند ظاهراً هنوز ارزش­ها را ستایش می­کند و از ضد ارزش­ها احساس انزجار دارد. کِرُآ در مورد او می­گوید: « من یادم میاد که کالیگولا به یک بردۀ دزد که زیرشکنجه اقرار نکرد هزار درهم انعام داد ... می­­رسونه که شجاعت­رو دوست داره » ص 100 و 101

کالیگولا از دروغ، پستی و خیانت متنفر است: « به دوستانت خیانت می­کنی؟ ... به قدری از پستی نفرت دارم که هرگز قادر نیستم از کشتن یک خائن چشم پوشی کنم. » ص 88 اما کالیگولا در عمل خلاف اخلاقیات رفتار می­کند و برای بزرگترین دارایی و حق طبیعی­شه که حق زیستن وحیات است ارزشی قائل نیست و شاید در آخر بتوان اینگونه اظهار­نظر کرد که نمایشنامۀ کالیگولا قصد دارد مفاهیم اساسی زندگی همچون آزادی، مرگ، خوشبختی، اخلاق و ... را به چالش بکشد و از تعاریف آنها آشنایی­زدایی کند.

کامو آزادی را اساساً برای نوع بشر دست نیافتنی می­داند، همچون خوشبختی که غیرممکن و محال است و اگر انسانی به این مفاهیم دست یابد آنها را به حساب دیگران به­دست آورده است.

منابع:

کالیگولا- آلبرکامو- نشر قطره- ترجمۀ پری صابری- چاپ دوم 1389

( ماهنامۀ فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و ادبی ) فردوسی – اردیبهشت 87- شمارۀ 64 – خرداد و تیر 87- شمارۀ 65 و 66

 

شب یلدا

 

شب یَلدا یا شب چلّه، بلندترین شب سال در نیم­کرۀ شمالی زمین است. این شب به زمان بین غروب آفتاب از 30 آذر (آخرین روزپاییز) تا طلوع آفتاب در اول ماه دی(نخستین روز زمستان) اطلاق می‌شود. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام شب یلدا را جشن می‌گیرند.

این شب در نیم­کرۀ شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن زمان به بعد طول روز بیشتر و طول شب کوتاه‌تر می‌شود.

«یلدا» واژه‌ای است به معنای «تولد» برگرفته از زبان سریانی که از شاخه‌های متداول زبان « آرامی» است. زبان «آرامی» یکی از زبان‌های رایج در منطقۀ خاورمیانه بوده‌است. برخی بر این عقیده‌اند که این واژه در زمان ساسانیان که الفبا از راست به چپ نوشته می‌شده، وارد زبان پارسی شده است.

واژۀ «یلدا» به معنای «زایش زاد روز» و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال دی (به معنای روز) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود.

پیشینهٔ جشن یلدا و جشن‌هایی که در این شب برگزار می‌شود یک سنت باستانی است. مردم روزگاران دور که کشاورزی، بنیان زندگی آنان را تشکیل می‌داد و در طول سال با سپری شدن فصل‌ها و تضادهای طبیعی خو گرفته بودند، بر اثر تجربه و گذشت زمان توانستند کارها و فعالیت‌های خود را با گردش خورشید و تغییر فصول و بلندی و کوتاهی روز و شب و جهت و حرکت و قرار ستارگان تنظیم کنند.آنان ملاحظه می‌کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می‌شود و در نتیجه در آن روزها از روشنی و نور خورشید بیشتر می‌توانستند استفاده کنند. این اعتقاد پدید آمد که نور و روشنایی و تابش خورشید  نماد نیک و موافق بوده و با تاریکی و ظلمت شب در نبرد و کشمکش است. مردم دوران باستان از جمله اقوام آریایی، از هند و ایرانی- هند و اروپایی، دریافتند که کوتاه‌ترین روز و بلند­ترین شب سال، آخرین روز پاییز و شب اول زمستان است و بلافاصله پس از آن روزها به تدریج بلندتر و شب‌ها کوتاهتر می‌شوند، از همین رو آن را شب زایش خورشید نامیده و آن را آغاز سال قرار دادند. بدین‌سان در دوران کهن فرهنگ اوستایی، سال با فصل سرد شروع می‌شد و در اوستا، واژۀ Sareda, Saredha «سَرِدَ» یا «سَرِذَ» که مفهوم «سال» را افاده می‌کند، خود به معنای «سرد» است و این به معنی بشارت پیروزی اهورامزدا بر اهریمن و روشنی بر تاریکی است. در آثارالباقیه ابوریحان بیرونی، ص ۲۵۵، از روز اول دی ماه، با عنوان «خور» نیز یاد شده‌است و در قانون مسعودی نسخۀ موزۀ بریتانیا در لندن، «خُره روز» ثبت شده، اگرچه در برخی منابع دیگر «خرم روز» نامیده شده‌ است. در برهان قاطع ذیل واژۀ «یلدا» چنین آمده‌ است:

«یلدا شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جَدی و آخر قوس باشد و آن درازترین شب‌هاست در تمام سال و در آن شب و یا نزدیک به آن شب، آفتاب به برج جدی تحویل می‌کند و گویند آن شب به غایت شوم و نامبارک می‌باشد و بعضی گفته‌اند شب یلدا یازدهم جدی است.»

تاریکی نمایندۀ اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوۀ تازۀ فصل که نگهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفرۀ شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد. در آیین‌های ایران باستان برای هر مراسم جشن و سرور آیینی، خوانی می‌گستردند که بر آن افزون بر آلات و ادوات نیایش، مانند آتشدان، عطردان، بخوردان، برسم و غیره، برآورده‌ها و فرآورده‌های خوردنی فصل و خوراک‌های گوناگون، خوراک مقدس مانند «میزد» نیز نهاده می‌شد.

ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنهٔ کوه‌های البرز به انتظار باز زاییده‌ شدن خورشید می‌نشستند. برخی در   مهرآبه­ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می‌شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شب‌هنگام دعایی به نام «نی ید» را می‌خوانند که دعای شکرانۀ نعمت بوده‌است. روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز (روز خورشید) و دی گان؛ می‌خواندند و به استراحت می‌پرداختند و تعطیل عمومی بود (خرمدینان، این روز را خرم روز یا خره روز می‌نامیدند). خور روز در ایران باستان روز برابری انسان‌ها بود در این روز همگان از جمله پادشاه لباس ساده می‌پوشیدند تا یکسان به نظر آیند و کسی حق دستور دادن به دیگری را نداشت و کارها داوطلبانه انجام می‌گرفت نه تحت امر. در این روز جنگ کردن و خونریزی حتی کشتن گوسفند و مرغ هم ممنوع بود این موضوع را نیروهای متخاصم با ایرانیان نیز می‌دانستند و در جبهه‌ها رعایت می‌کردند و خونریزی به طور موقت متوقف می‌شد و بسیار دیده شده که همین قطع موقت جنگ به صلح طولانی و صفا تبدیل می­شده‌ است. در این روز بیشتر از این رو دست از کار می‌کشیدند که نمی‌خواستند احیاناً مرتکب بدی شوند که آیین مهر ارتکاب هر کار بد کوچک را در روز تولد خورشید گناهی بسیار بزرگ می‌شمرد. ایرانیان به سرو به چشم مظهر قدرت در برابر تاریکی و سرما می‌نگریستند و در خور روز در  برابر آن می‌ایستادند و عهد می‌بستند که تا سال بعد یک  سرو دیگر بکارند.

امروزه محققان معتقدند که مسیحیت چارچوب اصلی خود را که به این دین پایداری و شکل بخشیده به مذاهب پیش از مسیحیت روم باستان از جمله میتراییسم مدیون است و برای نمونه تقویم کلیساها، بسیاری از بقایای مراسم و جشن­های پیش از مسیحیت مخصوصاً کریسمس را در خود نگاه داشته‌ است و کریسمس به عنوان آمیزه‌ای از جشن‌های ساتورنالیا و زایش میترا در روم باستان در زمان قرن چهارم میلادی با رسمی شدن آیین مسیحیت و به فرمان کنستانتین به عنوان زاد روز رسمی مسیح در نظر گرفته شد. هنگام توسعهٔ آیین‌های رازآمیز در اروپا و سرزمین‌های تحت فرمانروایی  امپراتوری روم و پیش از پذیرفتن آیین مسیحیت، رومیان هر ساله در روز ۱۷ دسامبر در جشنی به نام ساتورنالیا به سیارۀ کیوان (ساترن)، ایزد باستانی زراعت، احترام می‌نهادند. این جشن تا هفت روز ادامه می‌یافت و انقلاب زمستانی را شامل می‌شد. از آنجا که رومیان از گاه­شماری یونانی در محاسبات خود استفاده می‌کردند روز انقلاب زمستانی به جای ۲۱ یا ۲۲ دسامبر حدوداً در ۲۵ دسامبر واقع می‌شد. هنگام عید ساتورنالیا، رومی‌ها اقدام به برپاداشتن جشن و سرور، به تعویق انداختن کسب و کار و منازعات، هدیه دادن به همدیگر و آزادکردن موقتی برده‌ها می‌نمودند. همچنین آیین رازآمیز میتراییسم، بر پایۀ پرستش ایزد باستان ایران­زمین، میترا در سرزمین‌های تحت فرمانروایی روم باستان اشاعۀ زیادی یافته بود و بسیاری از رومیان رویداد بلندتر شدن روزها به دنبال انقلاب زمستانی را با شرکت کردن در مراسمی به منظور بزرگداشت میترا جشن می‌گرفتند. این جشن­ها و سایر مناسک تا روز اول ژانویه ادامه می‌یافت که رومیان آن را روز ماه و سال جدید می‌دانستند. پس از استیلای مسیحیت در اروپا آداب و رسوم آیین مهر که در زندگی مردم و به‌خصوص در میان رومیان نفوذ کرده بود هم‌چنان باقی ماند و با آمدن دین جدید رنگ نباخت. کلیسای کاتولیک روم روز ۲۵ دسامبر را به عنوان زاد روز مسیح برگزید تا به مراسم پگانسم در آن زمان معنا و مفهوم مسیحی بخشد. برای نمونه، کلیسا جشن زاد روز میترا خدای نور و روشنایی را با جشن بزرگداشت زاد روز عیسی که عهد جدید او را نور و روشنی جهان می‌نامد، جایگزین نمود تا از درآمیختن این دو مناسبت، نفوذ بیشتری بر زندگی مردم داشته باشد و بزرگ‌ترین جشن آیین مهر را در خود حل کنند. در حدود ۴۰۰۰ سال پیش در مصر باستان جشن «باززاییده‌ شدن خورشید»، مصادف با شب چله، برگزار می‌شده‌ است. مصریان در این هنگام از سال به مدت ۱۲ روز، به نشانهٔ ۱۲ ماه سال خورشیدی، به جشن و پای‌کوبی می‌پرداختند و پیروزی نور بر تاریکی را گرامی می‌داشتند. همچنین از ۱۲ برگ نخل برای تزیین مکان برگزاری جشن استفاده می‌کردند که نشانهۀ پایان سال و آغاز سال نو بوده‌ است.

در یونان قدیم نیز اولین روز زمستان روز بزرگ‌داشت خداوند خورشید بوده‌ است و آن را خورشید شکست ناپذیر، ناتالیس انویکتوس، می‌نامیدند که از ریشهٔ کلمهٔ ناتال برگرفته شده‌است و معنی آن، میلاد و تولد است. ریشه‌های یلدا در جشن دیگر مرسوم در یونان نیز باقی مانده‌است از مهم‌ترین این جشن‌ها می‌توان به جشن ساتورن اشاره کرد.

یهودیان نیز در این شب جشنی با نام «ایلانوت» (جشن درخت) برگزار می‌کنند و با روشن‌کردن شمع به نیایش می‌پردازند.

آشوریان نیز در شب یلدا آجیل مشکل‌گشا می‌خورند و تا پاسی از شب را به شب­نشینی و بگو بخند می‌گذرانند و در خانواده‌های تحصیل کرده آشوری تفأل با دیوان حافظ نیز رواج دارد.

نخستین روز زمستان در نزد خرم­دینانی که پیرو مزدک هستند نیز سخت گرامی و بزرگ دانسته می‌شود و از آن با نام «خرم روز» (خره روز) یاد می‌گردد و آیین‌هایی ویژه در آن روز برگذار می‌شود. این مراسم و نیز سالشماری آغاز زمستان هنوز در میان برخی اقوام دیده می‌شود که نمونه آن تقویم محلی پامیر و بدخشان (در شمال افغانستان و جنوب تاجیکستان) است.

ایرانیان نزدیک به چند هزار سال است که شب یلدا آخرین شب پاییز را که درازترین و تاریکترین شب در طول سال است تا سپیده دم بیدار می‌مانند و در کنار یکدیگر خود را سرگرم می‌دارند تا اندوه غیبت خورشید و تاریکی و سردی روحیهٔ آنان را تضعیف نکند و با به روشنایی گراییدن آسمان به رخت خواب روند و لختی بیاسایند.

در آیین کهن، بنابر یک سنت دیرینۀ آیین مهر شاهان ایرانی در روز اول دی‌ماه تاج و تخت شاهی را بر زمین می‌گذاشتند و با جامه‌ای سپید به صحرا می‌رفتند و بر فرشی سپید می‌نشستند. دربان‌ها و نگهبانان کاخ شاهی و همهٔ برده‌ها و خدمت‌کاران در سطح شهر آزاد شده و به‌سان دیگران زندگی می‌کردند. رئیس و مرئوس، پادشاه و مردم عادی همگی یکسان بودند. البته درستی این امر تأیید نشده و شاید افسانه‌ای بیش نباشد. ایرانیان در این شب باقی‌ماندۀ میوه‌هایی را که انبار کرده بودند به همراه خشکبار و تنقلات می‌خوردند و دور هم گرد هیزم افروخته می‌نشستند تا سپیده دم بشارت روشنایی دهد زیرا به زعم آنان در این شب تاریکی و سیاهی در اوج خود است. جشن یلدا در ایران امروز نیز با گرد هم آمدن و شب‌نشینی اعضای خانواده و اقوام در کنار یکدیگر برگزار می‌شود. متل­گویی که نوعی شعرخوانی و داستان‌خوانی است در قدیم اجرا می‌شده‌ است به این صورت که خانواده‌ها در این شب گرد می‌آمدند و پیرترها برای همه قصه تعریف می‌کردند. آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند، این میوه‌ها که اغلب دانه‌های زیادی دارند، نوعی جادوی سرایتی محسوب می‌شوند که انسان‌ها با توسل به برکت‌خیزی و پردانه بودن آنها، خودشان را نیز مانند آنها برکت‌آور می‌کنند و نیروی باروی را در خویش افزایش می‌دهند و همچنین انار و هندوانه با رنگ سرخشان نمایندگانی از خورشید در شب به‌شمار می‌روند. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است. حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن، آینده­گویی می‌کنند.

منابع

  •  معین - امیرکبیر تهران ۱۳۶۲
  • دکتر عباس احمدی، مقالهٔ یلدا و جادو
  • مجله آفتاب، شمارهٔ پنجم، سال اول
  • وب‌گاه چراغ‌های رابطه
  • مهر، فرهنگ. دیدی نو از دینی کهن.
  • رضی، هاشم. گاهشماری و جشن‌های ایران باستان جلد چهارم فرهنگ

 

 

 

 

 

جلسۀ نقد دکتر پاینده از فیلم جدایی نادر از سیمین در دانشگاه علامه برگزار گردید

 

دیروز دوشنبه 21 آذر ماه در سالن عضدی دانشکدۀ زبان­های خارجی دانشگاه علامه، دکتر پاینده به نقد و تحلیل فیلم سینمایی جدایی نادر از سیمین به کارگردانی اصغر فرهادی با تکیه بر نظریۀ واکنش خواننده پرداختند. در این جلسه ابتدا فیلم جدایی نادر از سیمین به نمایش درآمد سپس دکتر پاینده سخنرانی کردند.

 به نظر دکتر پاینده پرسش اصلی که با دیدن این فیلم در ذهن ما شکل می­گیرد این است که چرا انسان­ها تا به این حد تحت تأثیر قرار می­گیرند و به هیجان می­آیند؟ وی در ادامه به این پرسش چنین پاسخ داد:

فیلم­هایی از قبیل فیلم جدایی نادر از سیمین یک تم یا درون­مایه ندارد و دایرۀ معنایی فیلم بسیار گسترده و شامل شونده است و مضامین مختلفی را دربر می­گیرد اما مجموعۀ وقایع فیلم وظیفۀ مشترکی دارد که ارتباط این مضامین را با یکدیگر ممکن می­سازد.به عبارت دیگر فیلم جدایی نادر از سیمین یک موضوع دارد اما چندین درون­مایه را دنبال می­کند.

موضوع اصلی این فیلم زندگی طبقۀ متوسط جامعۀ ما و مشکلات و مسائل پیرامونی آن است که این مسأله ما را بر آن می­دارد تا از خود بپرسیم چرا نام این فیلم جدایی نادر از سیمین است؟

در نقد خواننده محور، مهم­ترین مسأله­ای که به چشم می­خورد مسألۀ ناحقیقت است. در این فیلم تمام شخصیت­ها مدام در حال مبادلۀ ناحقیقت هستند به این معنا که منفعتی در کلام گوینده است که حقیقت را کتمان می­کند و آن را به میل خود پیش می­برد. به عنوان مثال:

1- راضیه ( زن خدمتکار)، پرستاری از یک مرد را از همسرش پنهان کرده است. چون فکر می­کند شاید این کار با ارزش­های معنویش تناقض دارد.

2- نادر هم باوجود این که از مخالفت همسر راضیه با کار کردن او در خانه­اش آگاه است اما با او قرار می­گذارد تا این موضوع پنهان بماند زمانی هم که با شوهر راضیه صحبت می­کند این موضوع را پنهان می­کند.

3- زمانی که شوهر راضیه بی­خبر از کار کردن همسرش در خانۀ نادر برای کار در خانۀ او می­آید نادر در جواب سؤال خانواده تشریف ندارند؟ جوابی مبهم می­دهد: « نه، من فعلاً مجردم. »

و این نشان می­دهد که ما به شدت در کلام­های روزمره جایی که منافع­مان ایجاب کند چه­قدر حقیقت را مخفی می­کنیم و به ناحقیقت روی می­آوریم.

4- خواهر­شوهر راضیه هم حقیقت را از برادرش پنهان نگه می­دارد در صورتی که واسطۀ کار کردن راضیه همین خواهر­شوهر بوده است.

5- راضیه هم دروغ می­گوید که نادر او را به زمین زده و باعث ازدست دادن بچه­اش شده است چون در پایان داستان می­فهمیم که او با ماشین تصادف کرده است. او مدعی است که نادر صحبت­هایش را با معلم سرخانه شنیده که درمورد پزشک زنان صحبت می­کرده و بنابر­این نادر می­دانسته که او باردار است درحالی که این ناحقیقت است.

6- معلم سرخانه- خانم قهرایی – در مدرسه به قرآن قسم می­خورد که هنگام گفتگوی او با راضیه نادر در آشپز­خانه بوده و از این گفتگو خبر نداشته است و بعد در اتاق بازپرس همین را شهادت می­دهد اما بعد بدون اطلاع نادر شهادتش را پس می­گیرد.

7- نادر در دادگاه می­گوید از بارداری راضیه خبر نداشته و آن را از ترمه شنیده است درحالی که ما بعد، از گفتگو­ها خلاف آن را می­فهمیم.

8- حتی وقتی راضیه با سیمین ملاقات می­کند و به او می­گوید که بچه­اش را بر­اثر تصادف از دست داده است از سیمین می­خواهد تا این حقیقت از شوهرش مخفی بماند و ...

در این فیلم حدود بیست مورد از این مصادیق را می­توان پیدا کرد اما این لایه­های پنهانی هیچ چیزی راجع­به Personality این شخصیت­ها به ما نمی­گوید. موارد متعددی که ما از پنهان کردن حقیقت یا کتمان آن یا تبادل آن در فیلم می­بینیم هر­گونه داوری درمورد شخصیت­ها و انگیزه­های­شان را ناممکن می­کند- خواه انگیزه­های خودآگاه و خواه انگیزه­های ناخودآگاه- درواقع هرجا که ما به بی­گناهی نادر رآی می­دهیم در مقطع دیگری او را مقصر می­دانیم. یا می­بینیم راضیه زنی پای­بند به دین و فداکار است اما بعد می­بینیم که آدمی دروغ­گو و آب­زیر­کاه از آب درآمد. در واقع راضیه مصداق تمام این رفتار­های زیگزاکی است که هم­دلی تماشاگر را در مقطعی از فیلم برمی­انگیزد و گاهی اصلاً شایستۀ هم­دلی به نظر نمی­رسد. مثلاً راضیه از تهمت دزدی که به او زده می­شود خیلی برآشفته می­شود و مصرانه می­کوشد تا حرفش را ثابت کند و می­گوید:« من کاری به این چیزا ندارم فقط می­خوام ثابت کنم از خونۀ تو پول ندزدیدم.» و مصرانه می­کوشد برائت خود را ثابت کند یا تلفن می­زند به مرکز پاسخ­گویی به مسائل شرعی و می­پرسد: « درسته که یک زن پرستار از یک مرد سالخوردۀ هفتاد هشتاد سالۀ بیمار که هوش و هواس درست و حسابی هم ندارد پرستاری کنه؟ و بعد می­گوید: « من از اینجا می­رم ولی لااقل اجازه بدین شوهرم بیاد به جای من کار کنه.» تمام این­ها به هم­دلی برمی­گردد اما وقتی در انتهای داستان می­فهمیم که همین راضیه موضوع تصادفش را از همه حتی شوهرش پنهان نگه داشته و نادر را مقصر جلوه داده است دیگر سمپاتی بیننده را از دست می­دهد و بیننده از او فاصله می­گیرد.

حجت هم همین­طور او مردی زحمتکش و قربانی بی­عدالتی در جامعه به­نظر می­آید. خودش می­گوید:« من قبلاً توی دادگاه­ها رفتم... سرمو کلاه گذاشتن... پولمو خوردن... آخر سر هم رأی به نفع صاحب کارم دادن... .» اما همین آدم حق­جو به مدرسۀ ترمه می­رود، معلم­ها را تهدید می­کند و می­گوید: « من از اینجا بیرون نمی­رم. » و وقتی هم که بیرونش می­کنند خطاب به معلم ترمه می­گوید: « بالأخره تو که از اینجا بیرون می­یای!» یعنی من بیرون انتقامم را از تو می­گیرم! و وقتی در جلسۀ مصالحه می­فهمد نادر کاملاً بی­گناه است در خفا شیشۀ ماشین او را می­شکند که در واقع این انتقام­خواهی از نادر نیست بلکه انتقام­خواهی از زنش راضیه است. حتی نادر هم در این فیلم کاملاً سفید نیست. درواقع ما هیچ شخصیت سفیدی در این فیلم نداریم. شخصیت­ها نه سفید و نه سیاه اند در بهترین حالت خاکستری اند که نادر نمونۀ آن است و تماشاگر در مواجهه با این شخصیت­ها خیلی در نوسان است مانند یک آونگ مدام به آنها نزدیک و از آنها دور می­شود و این به این دلیل است که فیلم به نحوی ساخته شده است که هم به تماشاگر جایگاه قاضی را می­دهد و هم این جایگاه را از او می­گیرد. مثلاً در سکانس آغازین فیلم که نادر و سیمین جلوی قاضی نشسته­اند و هرکدام دلایل­شان را برای طلاق می­گویند ما قاضی را نمی­بینیم و درواقع قاضی خود ما هستیم و به این ترتیب تمهیدات سینمایی امکاناتی برای ما ایجاد کرده که ناخودآگاهانه در این جایگاه قرار بگیریم.

نکتۀ اصلی این است که قضاوت کاری نیست که ما باید دربارۀ این فیلم و دیگر فیلم­ها انجام دهیم و در هیچ نقدی هم نباید قضاوت کرد. اصلاً کار خواننده این نیست که حق به کسی بدهد. نقد ادبی چیز دیگری را می­خواهد برجسته کند نه داوری دربارۀ شخصیت. مسألۀ اصلی در نقد ادبی برخلاف کاری که اصحاب قضا می­کنند پرداختن به جنبه­های عینی واقعیت نیست بلکه ما در این فیلم می­خواهیم بپرسیم حقیقتاً کدام جنبه­های فردی، زنی را که تا به این حد مقید به مسائل شرعی است و همیشه تلفن مرکز پاسخگویی به سؤالات شرعی را در کیفش حمل می­کند به جایی سوق می­دهد که برای منافعش ناحقیقت را رواج می­دهد. پس کار ما پرداختن به حقیقت نیست کار ما پرداختن به هنر است و ابزار هنر هم صناعت است. هنرمند خواه شاعر باشد خواه کارگردان تئاتر با زبانی صنایی خطاب به مصرف کنندۀ هنر صحبت می­کند که Paradox یکی از آنها است. چندین Paradox می­توان در این فیلم پیدا کرد مثلاً گفتار و رفتار شخصیت­های این فیلم پر از تناقض است که این Paradox در صحنۀ قسم خوردن راضیه خود را به بارز­ترین شکل نشان می­دهد که در اینجا هم فیلم ما را با یک پرسش بزرگ روبه­رو می­کند: آیا پایبندی به اخلاق به دلیل هراس ارزشمند است؟ یا شخص از سر اختیار به اخلاق وفادار مانده است.به عبارت دیگر گرچه راضیه قسم دروغ را نخورد، آیا او آدم اخلاق­مندی است؟

این Paradox ها در انتهای داستان جای خود را به  Irony دومین صناعت ادبی به­کار رفته در فیلم می­دهد: وقتی راضیه با شوهر و خواهر شوهرش صحبت می­کند حقیقتی که تا آن زمان مخفی کرده بوده است آشکار می­شود اما  Ironyفیلم در این است که حجتی که این­قدر حق خواهی می­کند وقتی می­فهمد نادر بی­گناه است میگوید:« ولش کنین خودش خواسته پونزده میلیون و بده. بریم چک و بگیریم. »

نمونۀ دیگر رفتارIrony  در این فیلم رفتار معلم ترمه است که جایگاه اجتماعی­ا­ش با رفتاری که انجام می­دهد کاملاً Irony است.

در این فیلم از چندین صنعت ادبی دیگر هم استفاده شده است. بخش­هایی از آن سمبولیک است.. در جا­هایی از مجاز مرسل استفاده شده و جای دیگر از جناس .

این فیلم بسیار پیچیده است. بخشی از این پیچیدگی را باید در ذهنیت شخصیت­هایی جستجو کنیم که جانب حقیقت را می­گیرند اما حقیقت را نه برای دفاع از حق بلکه برای پشتیبانی از خودی انجام می­دهند. در جایی که معلم ترمه برای شهادت دادن از سیمین می­­پرسد: « خوب اگه یه چیزی پرسیدند که به ضرر شوهر­تون بود... » به عبارت دیگر معلم ترمه می­خواهد از قبل هماهنگ کند که باید در دادگاه چه بگوید.

فیلم از این صحنه­ها باز هم به دست ما می­دهد.

شخصیت نادر در این فیلم کاملاً سیاه نیست که آن، در تقابل دو صحنه در دادگاه به چشم می­خورد. راضیه و حجت در دادگاه زمانی که برای نادر وثیقه تعیین می­کنند کاملاً بی­تفاوت اند اما در مقابل زمانی که حجت به علت پرخاش­گری به بازداشت محکوم می­شود نادر نمی­تواند بی­اعتنا باشد و برای به زندان نیفتادن شاکیش پا­درمیانی می­کند. مقایسۀ این دو رفتار خیلی چیز­ها را درمورد فیلم به ما می­گوید و بخشی از پیچیدگی آن را برای ما روشن می­کند.

تفاوت نادر با دیگر شخصیت­ها را همچنین در صحنه­ای که افسر برای تحقیقات محلی به خانه­اش آمده و کتاب سمیه - دختر راضیه - در خانۀ او جامانده است می­بینیم. وقتی کتاب را به سمیه می­دهد به او می­گوید: « عمو من با مامان و بابات دعوا میکنم تو ناراحت نشیا برو مواضب پله­ها هم باش..»  موضوع دیگری که پایبندی نادر را به معیار­های انسانی نشان می­دهد در صحنه­ای است که او شکایت متقابل کرده و گفته است پدرش زمانی که تنها مانده آسیب دیده است. در این قسمت، فیلم سکوت می­کند. مفهوم سکوت در اینجا خیلی مهم است. نادر ناگهان مردد می­شود و به چیزی فکر می­کند بعد دکمه­های پدرش را که از بالا باز کرده بود دوباره از پایین به بالا می­بندد و ما را هم متعجب می­کند.

نقد ادبی برای پی بردن به هزارتوی پیچیدۀ روانی آدم­ها است و این فیلم بخشی از آن را با کودکان به ما نشان می­دهد.  کودکان قربانی کین­خواهی و بد­خواهی بزرگ­سالان هستند و کاری که این فیلم می­کند مراوده از راه چشم است. نگاه خیرۀ سمیه و ترمه بار­ها در فیلم با تکنیک Close up به ما نشان داده می­شود. نگاه یکی بهت از ویرانگری این آدم­های بزرگ­سال و دیگری حیرت از ناحقیقت است. پدر یکی عصبی است و حیرتش هراس از کتک خوردن مادر توسط پدر را نشان می­دهد و حیرت دیگری هم نشان می­دهد حالا باید با این حقیقت روبه­رو شود که پدری را که تا­به حال آدمی پایبند می­دانست هم می­تواند منافع خود را پیش ببرد. اوج سکوت این دو بچه  و نمونه­ای از تکنیک مراوده از طریق سکوت را در صحنۀ مصالحه می­بینیم. نما­ها عموماً نزدیک و تقریباً از روبه­رو گرفته شده است . انگار که تمام احساس سمیه و ترمه به ما منتقل می­شود درحالی که این­دو بچه دارند به هم نگاه می­کنند که یک ساعت پیش داشتند باهم بازی می­کردند. گفتگو از راه سکوت یک جای دیگر هم در فیلم دیده می­شود و آن زمانی است که در صحنۀ مصالحه همه از خانه بیرون می­آیند و ما در اینجا فقط شخصیت­ها را می­بینیم و از خود­مان می­پرسیم: به چه نگاه می­کنند؟ ولی بعد که از بیرونی به درونی کات می­شود  می­بینیم که شیشۀ ماشین شکسته است و این به معنای این است که حجت شیشه را شکسته است و در حقیقت این انتقامی است که می­خواسته از همسرش بگیرد که چرا حاضر نشده است پول را بگیرد. این رمز و راز ادبیات و هنر به­طور کلی است: فیلم بیان نمی­کند ولی می­گوید. در سکانس اول فیلم پیانویی را می­بینیم که به سختی از خانه بیرون می­رود.پیانو سمبولی از خوش­ترین لحظات زندگی نادر و سیمین است. پیانو مجاز مرسل جزء به کل برای موسیقی است که شادی را به ذهن متبادر می­کند اما دریغ که حالا باید بیرون برود. این سخت بیرون رفتن پیانو سمبولی است از وضعیت دشواری که نادر و سیمین در آن گرفتار شده­اند. صحنۀ سمبولیک دیگر فیلم زمانی است که سیمین پول باربر­ها را می­دهد و می­رود چمدانش راببندد. در اینجا هم چمدان به­سختی بسته می­شود.

به غیر از سمبول، اشاره­ای شد به مجاز مرسل که یکی از نمونه­های آن را در همان صحنۀ اول فیلم می­بینیم که دوربین داخل دستگاه زیراکس است. در ظاهر ما با بروکراسی اداری روبه­رو هستیم. شناسنامه­هایی می­آیند، اسم­هایی نوشته میشود و نور می­آید و می­رود. در این صحنه شناسنامه­ها مجاز مرسل برای هویت­اند. این فیلم به نادر و سیمین نمی­پردازد به جامعه­ای که ناحقیقت درآن تبادل می­شود می­پردازد و این درست در ابتدای فیلم شیپوری است که اعلام می­کند من می­خواهم به یک موضوع فرهنگی بزرگ بپردازم که دوربینی که داخل دستگاه زیراکس قرار گرفته است این بار معنایی را تشدید می­کند.

از سکوت گفتیم و حالا به آخرین بخش و مهم­ترین بخش این نقد رسیدیم. سکوتی تلخ در پایان داستان جایی که هیچ چیزی برای گفتن باقی نمانده  گرچه همچنان همه چیز مبهم است. آیا سیمین و نادر طلاق می­گیرند؟ ترمه می­خواهد با کدام­یک بماند؟ تلخ­ترین پرسشی  که ترمه با آن مواجه می­شود همین پرسش است که مانند اغلب فیلم­های هنرمندانه این فیلم هم بدون اینکه جوابی بدهد تمام می­شود. این فیلم بسیار هنرمندانه است که نمود آن را در ساختار دورانی­اش می­بینیم که با دادگاه شروع می­شود و با دادگاه هم به پایان می­رسد. انگار کارگردان می­خواهد بگوید: « از سالن سینما که بیرون می­ری فراموش نکن ناحقیقت هست و تو هم با اون مواجهی.  تو هم باید تثمیم بگیریی. جانب حقیقت و یا ناحقیقت را بگیری » درخواست قاضی برای بیرون رفتن نادر و سیمین این توقع را در بیننده به وجود می­آورد که قرار است پاسخی هم بشنود اما فیلم این پاسخ را از ما دریغ می­کند تا باز هم یادآوری کند مسأله اصلی ً این جدایی نیست. مسأله این نیست که ترنه با کدام بماند با هرکدام که بماند عذاب کشیده است. مسأله پرسش اخلاقی است که فیلم ما را با آن مواجه می­کند: در ستیز بین حق و ناحق باید طرف چه کسی را گرفت؟ پس چیز دیگری برای گفتن باقی نمانده به­جز حزنی که با پیانو نوازی هنرمندانۀ ستار اورکی در انتهای فیلم شنیده می­شود که این تکنوازی به همراه چند ساز زهی که بعد به آن ملحق می­شود تفکر هر بیننده­ای را که از سینما بیرون می­آید برمی­انگیزد که این همان رسالتی است که آثار ماندگار سینمایی درپی دستیابی به آن هستند و در نهایت پرسشی که همۀ ما با آن روبه­رو هستیم این است که در موقعیت­هایی که همۀ ما با حقیقت و ناحقیقت روبه­رو می­شویم کدام را انتخاب می­کنیم؟

 

مردی که یک پا ندارد

شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش ،یعنی تماشا ندارد

 

رخساره می تابم ازاو امّا به چشمم   نشسته

بس نوجوان است وشاید از بیست بالا ندارد

 

بادا که چون من مباداچل سال رنجش،پس از این

خود گر چه رنج است بودن، بادا مبادا ندارد

 

با پای چالاک پیما دیدی چه دشوار رفتم

تا چون رود اوکه پایی چالاک پیما ندارد؟

 

تق تق کنان چوب دستش روی زمین می نهد مُهر

با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد

 

لبخند مهرم به چشمش خاری شد ودشنه ای شد

این خوی گر با درشتی ،نرمی تمنّا ندارد

 

بر چهره ی سرد وخشکش پیدا خطوط ملال است

یعنی که با کاهش تن ،جانی شکیبا ندارد

 

 

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

 

رو می کنم به او باز،تا گفت وگویی کنم ساز

رفته است وخالی است جایش مردی که یک پاندارد

                                                                                

                                                                                              ( سیمین بهبهانی )

 

فرهنگ پوشش در منظومۀ ویس و رامین

مقدمه

منظومۀ ویس و رامین در اصل به زبان پهلوی بوده است و از داستان­های روزگار اشکانیان محسوب می­گردد. فخرالدین اسعد گرگانی ظاهراً آشنا به خط و زبان پهلوی بوده و در میان سال­های 432-446هـ.ق آن را از روی اصل پهلوی در بحر هزج مسدس مقصور یا محذوف به نظم کشیده است.

بنابر گفته­های فخرالدین اسعد، او در هنگام سرایش ویس و رامین جوان بوده است و این منظومه را به سه تن از بزرگان زمان خود –سلطان ابوطالب طغرل بک،عمیدالملک کندری، خواجه ابوالفتح مظفر- تقدیم کرده و در اثر خود از آنان نام برده است.

با وجود اینکه مثنوی ویس و رامین از منظومه­های زیبای عاشقانۀ ادب پارسی است و در هر مجالی در کنار منظومه­های عاشقانۀ دیگر -اگرچه اندک- به آن پرداخته شده اما مبحث پوشش که از موارد قابل تأمل در این مثنوی است نادیده گرفته شده است.

در این اثر کوشش بر آن است تا انواع پوشش در منظومۀ ویس و رامین سرودۀ فخرالدین اسعد گرگانی  بررسی شود  و از آنجا که علاوه بر البسه، زینت­ها و پاپوش­ها نیز از ملزومات پوشش محسوب می­شوند به فراخور وضعیت،  بخشی هم به آنها اختصاص یافته است تا آن را به فرهنگ پوشش در منظومۀ ویس و رامین بدل نماید. عناوین بررسی شده که شواهد شعری آن در اینجا ذیل هر مبحث آورده شده است؛ به این شرح می­باشد:

-پوشش­های زنان.

- پوشش­های مردان.

- پوشش­های مشترک.  

- پوشش­های نبرد.  

- پارچه­های مورد استفاده.

- زینت­­های زنان.

ذیل هر مبحث تمامی شواهد شعری ذکر گردیده و در مواردی که شواهد متعددی وجود داشته تنها به آوردن برخی از آن شواهد بسنده شده و به بقیۀ موارد ارجاع داده شده است.

 نگارنده  امیدوار است که این مقاله پنجره­ای گشاید به سوی التفات بیشتر به این منظومۀ نغز و دیدی متفاوت را ارائه دهد.

پوشش­های زنان

پیراهن: جامۀ بلند و نازکی که زنان پوشند (فـ. معـ.)

جهان از بهر تو شد دشمن من                        ز من بیزار شد پیراهن من (ص ۲۳۳)

از آن پس داد وی را نامه ویس                         همان پیراهن و واشامه ویس (ص297)

 

- چادر: بالاپوشی که زنان روی سر اندازند و همۀ اندام آنان را پوشاند (فـ. معـ.)

بیارم ویس را بی کفش و چادر                         پیاده چون سگان در پیش لشکر (ص148)

پس آنگه خود فرو آمد ز دیوار                           به چادر هر سه بر بستند رخسار (ص154)

مرو را گفت رامین ای برادر                              بپوش این راز ما در زیر چادر (ص155)

قصب چادرش را در گوشه­ای بست                   درو زد دست و از باره فرو جست (ص210)

چهل جنگی همه گرد دلاور                            کشیده چون زنان در روی چادر (ص358)

  همچنین :  ص 359

 

  - دامن: دامان، قسمت پایین جامه، دنبالۀ هر چیز، کنارۀ هر چیز(فـ. معـ.)

دل من با دل تو نیست یکسان                         تو را دامن همی سوزد مرا جان (ص184)

گرفتش دامن اندر خشت پاره                          قبا شده بر تنش بر پاره پاره (ص210)

اگر گیرم تو را یک روز دامن                              بسا شرما که خواهی بردن از من(ص265)

بگیرم دامنت با تو بیایم                                   زمانی بی تو با موبد نپایم (ص339)

بگیرم من تو را در برف دامن                             بدارم تا نه تو مانی و نه من (ص341)

   همچنین : ص345 ، ص350

 

- مطرف: [عربی] چادر خز چهارگوشۀ نگارین (فـ. معـ.)

جلال و مطرف و مهد و عماری                        به گونه چون بنفشه جویباری (ص54)

 

 - واشام: معجر ، مقنعه، روپاک، سرانداز (فـ.معـ.)

چو پران شد ز پرده جست بر جام                    ربودش باد از سر لعل واشام (ص 210)

 

  - واشامه: سر انداز، مقنعه  (فـ. معـ.)

از آن پس داد وی را نامۀ ویس                        همان پیراهن و واشامۀ ویس (ص 29)

ز دو زلفت مرا ده یادگاری                              ز واشامه مرا ده غمگساری (ص 321)

دریده ماه پیکر جامه در بر                             فکنده لاله گون واشامه از سر (ص325)

 

پوشش های مردان

  - دستار: عمامه، پارچه­ای که به دور سر بپیچد، مندیل، روپاک

قبا و موزه و رانین و دستار                             به رنگ نیل کرده بود هموار (ص54)

سبک بر رفت رامین روی دیوار                         فرو هشت از سر دیوار دستار (ص154)

قبای رومی و زربفت دستار                            دگرگونه جز این تشریف بسیار (ص33)

پس او را جامه­ها پوشید شهوار                      قبای لاله گون و لعل دستار (ص232)

 

- رانین : شلوار (فـ. معـ.) که به عربی رانان گویند ( لغتنامه دهخدا)

قبا و موزه و رانینش بر تن                              ز سرتا پای بفسرده چو آهن (ص310)

قبا و موزه و رانین و دستار                              برنگ نیل کرده بود هموار(ص54)

 

  - شلوار: جامه­ای که معمولاً مردان پوشند و آن از کمر تا قوزک پاها را پوشاند (فـ. معـ.)

چه سود این بند اگرچه ئلپسند است                که بی شلوار خود شلوار بند  است(ص195)

چه بندی بند شلوارت به کوشش                     که بی شلوار ازو نایدت پوشش(ص195)

گسسته بند کستی بر میانش                         چو شلوارش دریده بر دورانش(ص210)

 

زینت­های زنان

- زر: فلزی گران­بها به رنگ زرد (فـ. معـ.)

چنان باید که زر بر سر نهد زن                        به روز و شب بگردد گرد برزن (ص32)

چنان دارم تو را با زر و زیور                              که بر روى تو رشک آرد مه و خور(ص69)

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر                            چو خورشیدی  که از مه دارد افسر (ص300)

چو آرایش کنند او را فراوان                             به زرّ و گوهر و دیبای الوان (ص51)

 

– عقد: گردنبند، گلوبند، رشتۀ مروارید (فـ. معـ.)

هم از دیده رونده سیل گوهر                          هم از گردن گسسته عقد زیور(ص197)

به که شاید پرند پر نگارت                              قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

به درد مادر و هجر برادر                                گسسته عقد مروارید بر بر (ص105)

برهنه سر برهنه پای مانده                            گسسته عقد و درش برفشانده (ص210)

 

–گوشوار: زینتی ساخته از فلزات قیمتی و احجار کریمهیا از بلور که در گوش آویزند مخصوصاً زنان (فـ. معـ.)

شکسته گوشوارش پاک در گوش                    ابی زیور بمانده روی نیکوش(ص210)

چو ابری دید زلف مشکبارش                           به ابر اندر ستاره گوشوارش(ص244)

به که شاید پرند پرنگارت                               قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

چو ابر تیره زلف تابدارش                                به ابر اندر چو زهره گوشوارش (ص48)

 

– گوهر: هر یک از سنگ­های قیمتی (فـ. معـ.)

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز                        بپرورد آن نیازی را به صد ناز(ص48)

بسی انگشتری از زر و گوهر                          بسی مشک و بسی کافور و عنبر (ص 123)

میان گوهر و زیور سراپای                              بتان را زشت کرده زیب و آرای (ص 126)

به سر بر افسری از مشک و عنبر                   فرازش افسری ز زر و گوهر (ص238)

نهاد از زر و گوهر تاج بر سر                           چو خورشیدی  که از مه دارد افسر (ص300)

 

– یاره: دست برنجن، حلقه­ای از طلا نقره یا جز آن که زنان در دست کنند، دستبند (فـ. معـ.)

به زرین یاره سیمین سینه کوبان                     به مشکین زلف خاک خانه روبان (ص249)

عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد                     ز گوهر یاره اندر بازوان کرد (ص51)

      

 پارچه­های مورد استفاده

  - دیبا: نوعی پارچۀ ابریشمی رنگین (فـ. معـ.)

برو زیباتر آمد زرّ و دیبا                                   که بی آن هر دوان خود بود زیبا( ص45)

ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز                         بپرورد آن نیازی را به صد ناز(ص45)

به دیباها و زیورهای بسیار                             ز رخت و طبل هر بزّآر و عطّار (ص50)

نپوشیدی مگر دیبای صد رنگ                          ز چین آورده نیکوتر ز ارژنگ (ص283)

به دیباهای زربفتش بر افروخت                        بخور عود و مشکش زیر بر سوخت(ص51)

همچنین: ص50، ص117، ص131، ص171، ص189، ص212، ص239، ص241، ص242، ص258، ص280، ص283 ، ص287، ص288، ص297، ص300، ص301، ص310، ص339

 

  - ملحم : نوعی از جامۀ بافتۀ ابریشمی ( لغت نامۀ دهخدا)

تو گفتی شیرو می­بودند در هم                      و یا در هم فکند خز و ملحم(ص172)

بسان دلبری در لعل و ملحم                          گرازان و خروشان مست و خرم(ص153)

170،173

 

  -  سندس (پارچۀ ابریشمی لطیف و گران­بها )

تو همچون سندسی گردان به هر رنگ              و یا همچون زری گردان به هر چنگ(259)

 

-  وشی (نوعی پارچۀ قیمتی رنگارنگ)

بهشتی بود گل بوی و وشی رنگ                   زکام راحت و گشّی و فرهنگ(ص301)

سمن برویس گریان بر لب بام                         لب بام از رخش گشته وشی فام(ص317)

 

  - ششتری – ششتر( پارچه­ای که از ششتر آورده شود )

چنان رخشنده شد پیراهن مرو                       که گفتی ششتری بد دامن مرو(ص345)

دریشان جامه­های بسته رنگین                       همه منسوج روم و ششتر و چین(ص232)

 

  - پرنیانی

میانی چون کناغ پرنیانی                               برو بسته کمربند کیانی(ص348)

 

 - پرند و پارچه (پارچۀ ابریشمی بدون نقش و نگار)

چو باشد روز را هنگام پیشین                         ز من خواهد پرند و بهمن چین (ص50)

به که شاید پرند پرنگارت                               قبا و عقد و تاج و گوشوارت(ص202)

 

  - قصب (نوعی پارچۀ نرم و ظریف که معمولا از کتان می بافتند)

قصب پوشیده رومی کوه اروند                        کلاه قاقم از تاریک بیفکند(ص230)

نهفته در قصب اندام چون سیم                      چو اندر آب روشن ماهی شیم

 

  - حریر (پارچه­ای از جنس ابریشم)

چو برخیزد ز خواب بامدادی                           زمن خواهد حریر استار بادی(ص50)

 

پوشش­های نبرد

 - جوشن (زره)

بدو گفت­ای مرا چون چشم روشن                   به مهر اندر بپوش از صبر جوشن(ص113)

شوم با آن صنم بهتر بکوشم                           ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم (ص113)

 

  - خفتان (زره ، لباس جنگی)

شوم با آن صنم بهتر بکوشم                          ز بی شرمی یکی خفتان بپوشم (ص113)

  و : 150

  

پوشش­های مشترک بین مردان و زنان

  - کستی  : کمربند مخصوص زرتشتیان که هر زرتشتی بعد از سن هفت سالگی موظف به بستن آن است . ( فرهنگ سخن )

گسسته بند کستی بر میانش                        چو شلوارش دریده بر دو رانش( ص210)

گهی زلفش به دست خود شکستن                  گهی از دست او زنّار بستن(ص291)

 

رخت   لباس ، جامه   ( فرهنگ سخن )

- که باشم من که دارم رخت شاهان                به کام خویش و کام نیکخواهان   ( ص51)

- ز تاجش رخنه دیده روی گردون                     ز رختش کوه گشته روی هامون   (ص 193)

  و : 235، 283

 

کمر   : کمربند

- یکایک را ز زر ناب و گوهر                             کمرها بر میان و تاج بر سر  ( ص44)

- کمرها بسته ، افسر بر نهاده                       پرستش را به پیش ایستاده   (ص51)

    و : 194،283،343،348

 

کلاه  :  سرپوش (فرهنگ سخن )

- ترا دادم کلاه شهریاری                              که رای شهریاری نیک داری  ( ص 371)

-   و:    130،150،192

 

جامه    :  تن پوش ، لباس    ( فرهنگ سخن )

- رخ از دیبا و هم جامه ز دیبا                          دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا  (ص 44) 

- چو بیند جامه های سخت نیکو                     بگویید هر یکی را چند آهو       

  که زرد ست این سزای نابکاران                     کبودست این سزای سو کواران

   سفید ست این سزای گمده پیران                دو رنگت این سزاوار دبیران(ص 50)

- سیاه اسب و کبودش جامه و زین                  سوارش را همیدون جامه چونین ( ص54)

- چهل تا جامه و شی وبیرم                          بسان رشته در هم بسته و محکم  (ص 198)

- به خاک اندر نشسته و پس بانو                    دریده جامه و خاییده بازو   (ص 198)

- سمندین گیسوان از سربکنده                      پرنده جامه ها  از بر فکنده  (ص 198)                 

 و: 198، 251، 232، 219، 358، 360، 370، 344، 343، 287، 290، 251، 286  ،182 160،169،175،183

 

خلعت :    لباسی که پادشاهانک به زیر دستان می بخشیدند

- چو رامین بازگشت از پیش او شاد                 شهنشاهش بسی خلعت فرستاد (ص344)

 

قبا :  لباسی که جلو آن باز است و دو طرف قسمت جلو با دکمه بسته می شود.

- به که شاید پرند پر نگارت                            قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

    و :  210215،232

 

کفش   :   پای پوش

- فگنده از پای کفش آن کوه سیمین                بدو برفت چو پرنده شاهین ( 210)

 

- قبایش دید جایی اوفتاده                            چو جایی کفش زرینش نهاده ( ص 215)

 و : 21

 

موزه  : کفش

- قبا و موزه و رانیش بر تن                            ز سر تا پای مغفر چو آهن (ص 310)

- قبا و موزه ، رانین و دستار                          به رنگ نیل کرده بود هموار ( ص 52)

 و : 54

 

افسر – تاج- دیهیم-  خود ( کلاه جنگی )

- اگر تیغ تو برد خود و  خفتان                         ببرد تیغ من خارا و سندان (ص 150)

 

- افسر :  تاج

نهی بر جای افسر خود برسد                        کمان گیری به جای رود و ساغر (ص 183)

  و:    150،205،238

 

- تاج

به که شاید پرند پرنگارت                              قبا و عقد و تاج و گوشوارت (ص202)

و : 162،159، 51،44، 193،202،300،350،371

 

دیهیم

 سیاست بر سرم بهتر ز دیهیم                       که کردی مر مرا از مرگ می بیم (ص 123)

و : 123، 36

 

فهرست منابع:

1-    ویس و رامین ، فخرالدین اسعد گرگانی ، به تصحیح محمد روشن ، تهران، صدای معاصر، 1377

2-    نرم افزار "  لغتنامه دهخدا " ، ویرایش سوم

3-    انوری ، حسن ( به سرپرستی ) ، فرهنگ  بزرگ سخن ، تهران ، سخن ، 1381، 8ج

          معین ،محمد ، فرهنگ معین ، تهران ، امیر کبیر ، چاپ ششم ،   1363   

4 ناشناس،مجمل التّواریخ و القصص- - نگاشتۀ 520 ه.ق به تصحیح ملک الشعرإ بهار

5  - تاریخ گزیده، به تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی

6 -  فروزانفر بدیع­الزّمان  - سخن و سخنوران، چاپ دوم

7  - نوشته­های پراکنده، به کوشش و مقدّمۀ حسن قائمیان

8 -  مجتبی مینوی، مجلۀ سخن، سال6، شمارۀ1، صص 11/21-

9 -  نوشتۀ دکتر محجوب بر مبنای ابن اثیر، ج10؛ راحة­ الصدور،

10- مقدمۀ دکتر محجوب بر « ویس و رامین»،

 

 

 

 

                                 

 

 

 

دنیای من کتاب هایی هستند که حرف می زنند                         

امروز بیست و چهارم آبان ماه، روز کتاب و کتابخوانی است. روزی که هر ساله با نزدیک شدن به آن همگان به ضرورت حضور کتاب- این یار مهربان- در سبد خانواده­های ایرانی پی می­برند و با استناد به آمار مستند اعلام می­دارند که سرانۀ مطالعه در کشور عزیز­مان ایران که مهد ادب، هنر و فرهنگش می­خوانیم و به فردوسی­ها، حافظ­ها و سعدی­هایش می­بالیم بسیار پایین است اما من امروز قصد ندارم تا مانند تمام گزارش­ها و مطالبی که هر ساله منتشر می­شوند و لیستی از کارهایی که لازم است برای توسعۀ فرهنگ کتابخوانی  انجام دهم و به ذکر مشکلات و خلأهایی که در این زمینه بر سر راه فرهنگ دوستان وجود دارد بپردازم بلکه به عنوان فرد کوچکی که به ادبیات غنی کشورش عشق می­ورزد وظیفۀ خود دانستم تا به مناسبت این روز ارزشمند که امسال بدلیل مصادف شدن با عید سعید غدیر خم ارزش و اهمیتی دو چندان یافته است به یکی از قدم­های مثبتی که در این راه برداشته شده است اشاره کنم.     

حدود یک سال پیش در دانشگاه آزاد واحد کرج بخشی تحت عنوان :کتابخانه ویژۀ نابینایان یا مرکز اطلاع­رسانی نابینایان  دانشگاه آزاد واحد کرج افتتاح شد. در همان زمان مصاحبه­ای با کتابدار کم­بینای آن دانشگاه انجام دادم که به مناسبت امروز که روز کتاب و کتابخوانی است، شرح آن را در ذیل می­خوانید:

محمدرضا گورابزاد کارشناس زبان و ادبیات فارسی کتابدار کتابخانۀ نابینایان دانشگاه آزاد واحد کرج می باشد. وی متولد اردیبهشت ماه 1353 و به­طور مادرزادی دارای معلولیت حسی و بینایی است.

درس خود را در مدرسۀ نابینایان خزائلی شروع کرده، دو سال آخر دبیرستان را در مدرسۀ عادی شهید شفایی گذرانده و دیپلم انسانی نظام قدیم گرفته است. در سال 1380 در رشتۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد واحد کرج  پذیرفته شده و مدرک کارشناسی خود را در سال  1385 گرفته است.

تا به حال چه فعالیت­هایی انجام دادید؟

اولین فعالیتم را از سال 1379 با گردآوری مقالاتی با موضوعات فرهنگی و ادبی در روزنامۀ ایران سپید ویژۀ نابینایان آغاز کردم.

 در سال 1382 وارد باشگاه خبرنگاران جوان شدم، دوره­ها ی آن باشگاه را گذراندم و پس از اخذ کارت خبرنگاری مدتی با آن باشگاه همکاری داشتم.

کار­های مختلفی انجام دادم که بیشتر جنبۀ فرهنگی داشت. از جمله: ویراستاری کتاب­های بریل رودکی.

در سال 1387 از دانشگاه محل تحصیلم توسط  استادم جناب آقای دکتر کوپال-استاد ادبیات دانشگاه آزاد کرج- با من تماس گرفته شد و ایشان با توجه به بسیاری ِ دانشجویان نابینای آن دانشگاه به فکر تأسیس کتابخانۀ ویژۀ نابینایان در این دانشگاه افتادند و خواستند تا کمک­شان کنم. با توجه به ارتباطم با رودکی و چند مرکز دیگر و تسلطم به کامپیوتر این کار را پذیرفتم. ابتدا مقداری کار آزمایشی انجام دادم. چون دانشگاه  شناختی از کتاب­های صوتی و بریل نداشت و نمی توانست بپذیرد که یک کم­بینا می­تواند با کامپیوتر کار کند، توضیحات لازم را به آنها ارائه و بدین ترتیب زمینۀ پذیرش کتابخانۀ ویژۀ نابینایان را در کنار دیگر کتابخانه­های این دانشگاه فراهم کردیم.  

ویراستاری کتاب­های بریل چگونه است؟

 در ویراستاری کتاب­های بریل  فایل متنی از انتشارات با اجازۀ ناشر گرفته می شود  و کتابخانه­های نابینایان آنهارا به بریل تبدیل می­کنند اما به دلیل تفاوت رسم الخط بینایی و بریل پس از تبدیل کتاب به بریل از یک نسخۀ آن چاپ می­گیرند و در اختیار ویراستار می­گذارند تا آن را از نظر کم و زیادی نقطه بررسی و تصحیح کند - چون خط بریل به صورت کد گذاری است و با چسبیدن یا جدا شدن نقاط ممکن است یک حرف به حرف دیگر یا یک کلمه به کلمۀ دیگر تبدیل شود  و ...- .

از چه تاریخی کتابخانۀ نابینان دانشگاه کرج افتتاح شد؟

در آبان ماه 1388 کتابخانۀ ویژۀ نابینایان یا مرکز اطلاع رسانی نابینایان  دانشگاه آزاد واحد کرج به طور رسمی  راه اندازی شد و  به عنوان یکی از کتابخانه­های اقماری کتابخانۀ مرکزی  قرار گرفت. در آن زمان مسؤلیت پیگیری و بررسی کتاب­های گویا و بریلی که از مرکز رودکی خریداری کردیم توسط سرکار خانم باقری به عهدۀ من گذاشته شد.

کتاب­های صوتی چگونه کتاب­هایی هستند؟

کتاب­هایی هستند که یک گوینده، آن را خط به خط برای ما از روی کتاب چاپ شده می­خواند و ضبط می­کند و یک فرد کم بینا یا نابینا با گوش کردن به آن، مطالب را دریافت می­کند.

این کتاب­ها چگونه ضبط می­شوند؟

رودکی عمده­ترین جایی است که این کتاب­ها را  ضبط می­کند. بعد از آن ضبط کتاب­های دانشگاهی  در مرکز علمی پژوهشی گویا یا خندق و کتاب­های غیر درسی در کتابخانۀ حسینۀ ارشاد انجام می­شود.

اینها مراکزی هستند که ضبط اصولی را انجام و گوینده را تعلیم می­دهند که بتواند متن را به درستی بخواند و ضبط را در استودیو­های آکستیک شده به همراه یک مصحح که اکثراً از نابینایان و کم­بینایان می­باشد انجام می­دهند و در نهایت حاصل کار را ادیت می­کنند و در اختیار متقاضیان می­گذارند.

امروزه نقش تکنولژی در ضبط کتب تا چه اندازه است؟

در گذشته کتاب­ها بر کاست ضبط می­شد اما این روز­ها روی CD ضبط می­شود و کاربر­ها هم ترجیح می­دهند که از CD استفاده کنند  چون CD  حجم کم تری از کاست گرفته و اطلاعات بیشتری هم در آن جا می­گیرد.

نابینایان چطور با کامپیوتر کار می­کنند؟

نابیناین و کم­بینایانی که قادر نیستند با چشم به مانیتور نگاه کنند و نوشته­های آن را تشخیص بدهند با نرم افزار­هایی که بر روی windows نصب می­شود و کامپیوتر را گویا می­کند می­توانند به راحتی کار کنند. البته سخت افزار­هایی هم برای نابینایان وجود دارد که به خاطر قیمت خیلی بالای­شان شاید فقط چند مرکز آنها را داشته باشند از جمله برجسته نگار ولی با نرم افزار­ها مانند  Jaws  همه به راحتی می­توانند کار کنند و به کمک برنامۀ Jaws  و استفاده از Keyboard به جای Mouse   اطلاعات لازم را از کامپیوتر بگیرند.

در حال حاضر چند نفر دانشجوی نابینا و کم­بینا در این دانشگاه مشغول به تحصیل هستند؟

دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج در حال حاضر بالای 30 نفر دانشجوی نابینا دارد. 

کار شما در کتابخانه چیست؟

کار من در آنجا بررسی نیاز­های دانشجویان در زمینۀ کتب درسی و مرتبط  است. در عین حال  اطلاع رسانی هم می­کنم و در کنار این کار در حال گسترده­تر کردن آرشیو هستم و همچنین به منظور بهتر شدن کار، نظرات، پیشنهادات و انتقادات دانشجویان را می­گیرم.

آماری از میزان کتب گویا و بریل کتابخانۀ نابینایان دانشگاه آزاد کرج دارید؟

بعد از گذشت حدود یک سال از افتتاح کتابخانه چیزی حدود 2000 عنوان کتاب گویا و حدود 160 عنوان کتاب بریل داریم.

برنامه­ای برای ضبط کتب هم دارید؟  

با توجه به صحبت­های انجام شده با سرکار خانم باقری- ریاست محترم کتابخانه­های دانشگاه آزاد واحد کرج- برنامه­های مقدماتی ضبط حرفه­ای هم در حال انجام است و به زودی در کتابخانه ضبط هم خواهیم داشت.

اولویت شما برای ضبط کتب چیست؟

در  درجۀ اول کتاب­هایی که استادان دانشگاه آزاد کرج معرفی می­کنند و نیاز واحد است ضبط می­شود و بعد از آن هر کتاب درسی و دانشگاهی را ضبط می­کنیم.  

زمانی که قرار شد ضبط حرفه­ای داشته باشید گوینده­های­تان را چطور انتخاب می­کنید؟  

از دانشجویان هر رشته استفاده می­کنیم اما به آنها آموزش خواهیم داد.

برنامه­های آینده کتابخانه چیست؟

بعد از ضبط و تولید کتاب  می­توانیم صادر کنندۀ کتاب از دانشگاه­مان به دانشگاه­های دیگر باشیم و  اگر ضبط را شروع کنیم صرفاً ضبط را بر پایۀ کتاب­های درسی و دانشگاهی می­گذاریم  چون این کتابخانه یک کتابخانۀ دانشگاهی و تخصصی است. ضبط عنوان­های عمومی را مراکز دیگر از جمله رودکی و حسینیۀ ارشاد انجام می­دهند و مشکل اصلی بچه­های نابینا کتاب­های درسی و دانشگاهی است مخصوصاً که هر چند سال یک بار کتاب­ها عوض یا نویسندگان جدیدی اضافه می­شوند و ممکن است استادان آن کتاب­ها را معرفی کنند که اگر این کتب در آرشیو نباشد مشکل ساز می­شود.

آیا دانشگاه آزاد واحد کرج و به خصوص کتابخانه نابینایان برای عبور و رفت و آمد معلولان مناسب سازی شده است؟

برای معلولین جسمی حرکتی مناسب سازی شده است. برای مثال کسی که با ویلچر بیاید به راحتی وارد ساختمان، آسانسور و قسمت­ها می شود.

با همکاری من و آقای دکتر کوپال برای نابینایان هم طرحی نوشته  و به معاونت عمرانی دانشگاه ارائه شد که در حال بررسی است.

اگر مرکزی تمایل به مشارکت در بخش کتابخانۀ نابینایان داشته باشد استقبال می­کنید؟

هر چه مشارکت در این بخش بیشتر باشد بهتر است و امیدوارم دیگر دانشگاه­ها هم  به این بخش توجه کنند.

سختی­های کار در یک کتابخانه چیست؟

کسی مراجعه کند که نداند چه می­خواهد، راهنمایی­های شما هم به او فایده­ای ندارد، کمکی به او نمی­کند و شما را هم بد­تر گمراه می­کند و نمی­توانید کمکش کنید.

پیشنهاد­تان برای بهبود کار کتابخانه­های نابینایان چیست؟

پیشنهاد می­کنم کتابخانه­هایی که ضبط کتب را بر عهده دارند مثل رودکی، حسینیۀ ارشاد و ...، زمانی که شروع به ضبط کتابی می­کنند  به دیگر مراکز هم اطلاع دهند  چون مشکل بزرگ کتابخانه­های نابینایان این است که یک کتاب چند بار در مراکز مختلف تولید شده در حالی که بسیاری از کتاب­های مورد نیاز هنوز ضبط نشده است.

با شنیدن این کلمات به یاد چه می افتید؟

بهار: شادی، طراوت و سبزی

کتاب: بهترین دوست

رنگ: آبی، استقلال

گل: گل روز

واقعۀ غدیر خم

«غدير» در زبان عربی به معنی گودال و «خم» نام مکانی نزديک منطقۀ «جحفه» است. كه در آن روزگار چشمه‌ای روان و درختانی كهنسال داشت. به دليل موقعيت سوق الجيشی «غدير خم»، حاجيان شهر­ها و سرزمين‌های مختلف عربستان پس از انجام مناسک حج و هنگام بازگشت به شهر و ديار­شان در اين منطقه از هم جدا می­شدند. آنچه نام اين محل را در تاريخ اسلام مهم و به يادماندنی كرده است به سال دهم هجری و تصميم  پيامبر اسلام (ص) برای زيارت خانۀ خدا و به جا آوردن مراسم حج و اعلام ايشان مبنی بر اينكه امسال آخرين حج­شان خواهد بود، برمی‌گردد. لذا مردم  شهرها و مناطق مختلف عربستان به وسيلۀ قاصدانی از اين امر مطلع شدند. در پی اين فراخوان پيامبر اسلام(ص) با اجتماع عظيمی از مردم، مدينه را به قصد مكه ترک فرمودند. اجتماع باشكوهی از  مسلمانان آن سال در مراسم حج شركت كردند كه آن سال حجة الوداع پيامبر(ص) بود. پس از پايان مراسم حج پيامبر(ص)  دستور دادند كه حجاج بايد حركت كنند تا در غدير خم حاضر باشند. همچنين پيامبر به دوازده هزار نفر از حجاج يمن- كه مسير­شان  متفاوت بود – فرمان دادند همراه حجاج به غدير خم بيايند. در مسير بازگشت حجاج، جبرئيل بر پيامبر وارد و اين آيه را نازل كرد:

«هان! ای پيامبر! آنچه را كه از سوی پروردگارت بر تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنی پيام رسالت را انجام نداده­ای و  خداوند تو را از مردم حفظ می­فرمايد.» ( سورۀ مائده، آيۀ 67 )

در پی ابلاغ اين دستور، پيامبر فرمان توقف كاروان حجاج را در منطقۀ غدير خم دادند و امر فرمودند كسانی كه جلو­تر هستند  بازگردند و كسانی كه عقب مانده­اند به اجتماع حجاج در غدير خم برسند. اجتماعی كه تعداد آن را بين نود تا صد و بيست هزار نفر ذكر كرده‌اند. پيامبر اسلام (ص) در آن روز گرم و سوزان بر بالای منبری از جهاز شتران در حالی كه حضرت علی (ع) در كنار   ايشان قرار داشت خطبه­ای ايراد فرمودند. پيامبر(ص) اين خطبه را با ستايش و حمد خدا شروع و حديث ثقلين را بيان فرمودند  سپس دست حضرت علی (ع) را بلند کردند  تا همۀ مردم ايشان را دركنار رسول خدا مشاهده نمايند واز مردم  پرسيدند: «ای مردم آيا من از خود شما بر شما اولی و مقدم‌ نيستم؟» مردم پاسخ دادند: «بله ای رسول خدا.» حضرت در ادامه   فرمودند: « خداوند ولی من است و من ولی مؤمنين هستم و من نسبت به آنان از خود­شان اولی و مقدم می­باشم.» آنگاه   فرمودند :«پس هر كس كه من مولای او هستم علی مولای اوست.» سه بار اين جمله را بيان كردند و فرمودند: « خداوندا،  دوست بدار و سرپرستی كن هر كسی را كه علی را دوست و سرپرست خود بداند و دشمن بدار هر كسی را كه او را دشمن دارد و  ياری نما هر كسی را كه او را ياری می­نمايد و به حال خود رها كن هر كس را كه او را وامی­گذارد.» پس خطاب به حجاج فرمودند:  «ای مردم حاضرين به غايبين اين پيام را برسانند» هنوز اجتماع متفرق نشده بود كه بار ديگر جبرئيل بر پيامبر وارد و اين آيه را نازل كرد: «امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم و دين اسلام را بر شما پسنديدم.» ( سورۀ مائده، آيۀ 3)

سپس پيامبر دستور داد كه مردم با حضرت علي (ع) بيعت كنند. مردم دسته دسته به خيمۀ پيامبر(ص) كه حضرت علی (ع)  در آن بود وارد می­شدند و با وی بيعت كردند و به ايشان تبريک می‌گفتند. ابوبكر، عمر، طلحه و زبير جزو اولين بيعت كنندگان بودند  و عمر خطاب به حضرت علی (ع) گفت: «بر تو گوارا باد ای پسر ابی طالب، تو مولای من و مولای هر مرد ثابت انصاری در آن  و زن با ايمان گشتی.»  مراسم بيعت با حضرت علی (ع) سه روز به طول انجاميد. حسان بن روز دربارۀ اين انتخاب و امامت و  جانشينی حضرت علی (ع) ابياتی را سرود.

حدیث غدیر توسط یکصد و ده تن از صحابه از جمله: ابوبکر، عمر، عثمان، عمار یاسر، ام سلمه، ابوهریره، سلمان، زبیر، زیدبن ارقم، ابوذر،عباس بن عبدالمطلب، جابر عبدالله انصاری و هشتاد و سه تن از تابعين از جمله: سعيد بن جبير و عمربن عبدالعزيز نقل شده است. پس از تابعين نيز سیصد و شصت تن از محدثان، حديث غديررا در آثار خويش نقل نموده اند كه سه تن از آنان صاحبان«صحاح سته«( ششگانه ) هستند. علمای شيعه همگی غدير را حديثی متواتر دانسته­اند. مورخی مثل يعقوبی كه اولين كتاب تاريخ عمومی را در جهان اسلام نوشته نيز واقعه غدير را ذكر كرده است. همچنين مورخانی مثل محمد بن جرير طبری، ابن اثير، سيوطی، شهرستانی، ابونعيم اصفهانی اين واقعه را بيان كرده اند و حتی برخی از آنان كتاب های مستقل در باب غدير تأليف كرده‌اند مثل «الولايه فی طرق حديث الغدير»  اثر محمد بن جرير طبري.

عيد غدير خم بزرگترين عيد در نزد ائمه (ع) و شيعيان آنان بوده است و در طول تاريخ همواره آن را گرامی داشته‌اند.  «در كتاب ثوب الاعمال شيخ صدوق باسندش به حسن بن راشد آمده كه گفته است: به امام صادق (ع) گفتم: آيا براي مؤمنان عيد ديگری جز جمعه و فطر و قربان وجود دارد؟ فرمودند: آری. روزی و عيدی كه از همه بزرگتر است و آن روزی است كه امير المؤمنين علی (ع) را بر پا داشتند و رسول خدا (ص) پيمان ولايت او را بر عهده زن و مرد مسلمان در محل غدير خم نهاد، پرسيدم كدام روز هفته بوده است؟ فرمودند: روز در سال ها تغيير می­كند، آن روز، روز هجدهم ذي الحجه است....

 

منابع:


1- قرآن دايرة المعارف تشيع، جلد ششم، تهران: نشر شهيد محبی، 1376.
2- دشتی، محمد، جايگاه غدير، قم: مؤسسه فرهنگي تحقيقاتی اميرالمؤمنين (ع)، 1380. 
3- دوانی،علی، غدير خم: حديث ولايت، تهران: نشر مطهر،1383.

4- رضواني، علی اصغر، غدير شناسی و پاسخ به شبهات، قم: مسجد مقدس صاحب الزمان ( جمكران )، 1384.